نتخابات ریاست جمهوری و انتظارات جامعه ارامنه ایران

انتخابات ریاست جمهوری و انتظارات جامعه ارامنه ایران
(بخش دوم)

اجازه دهید قبل از پرداختن به موضوع روز به تذکر یکی از بازدید کنندگان پاسخ دهم. یکی ار دوستان که گویا مطلب را به خوبی درک نکرده بودند، در تذکری بجا اینگونه اظهار نظر کردند: که شورای خلیفه گری یا هر نهاد دیگری نمی تواند ارادهء مردم را در مورد انتخاب نامزد مورد نظر، تحت تاثیرتصمیم گیری خود قرار دهد. در جواب این دوست باید گفت که دقیقا" همین گونه است. اما آنچه که در مورد آن صحبت کردیم، این بود که هیچ شخصیت حقیقی یا حقوقی جز خلیفه گری ارامنه که نماینده رسمی و حقوقی جامعه ارامنه نزد دولت است، نمی تواند با نام جامعه و به عنوان سخنگوی این جامعه در محافل حضور داشته باشد. اما مردم می توانند آزادانه به نامزد مورد علاقهء خود رای دهد.

+++

اما ادامهء بحث ما...گفته بودیم که در طول سی سال گذشته، همهء دولتها ازجمله دولت جناب آقای مهندس میر حسین
موسوی در دوران نخست وزیری ایشان به نوعی با پکیج مشکلات جامعه ارامنه کشور به کرار برخورد کرده اند. آن زمان اینگونه مسائل در دیدار رویاروی رهبریت اجتماعی و دینی جامعهء ارامنه با نخست وزیران، روسای جمهور، روسای مجلس، روسای دیوان عالی کشور، روسای قوهء قضائیه، وزرا و... خلاصه مسئولین رده بالا و تصمیم گیرندهء نظام مطرح می شدند.
اینکه در این گونه دیدارها مسائل چگونه بررسی می شدند وبا توسل به چه شیوه ها، مواد قانونی یا مصلحت اندیشی مقتضی زمان رفع و رجوع می شدند، بحث دیگری است.
آما انچه مورد نظر است این که آن بزرگواران نه تنها اشراف کامل بر مسائل و دغدغه های ارامنه داشتند، بلکه اطلاعات جامعی از وضعیت کنونی و حتی تاریخ و فرهنگ ارامنه نیز داشتند.
به عنوان مثال شهید با هنر چه در زمان عهده دار بودن مسئولیت وزارت آموزش و پرورش و چه در مسند نخست وزیری و صدارت نه تنها یک به یک از خدمات ارامنه به کشور در عرصه های علمی، فرهنگی، صنعتی و فنی را برمی شمردند، بلکه از اساتید ارمنی دانشگاه های کشور با ذکر نام یاد می کردند.
یا در دیداری با مهندس میر حسین موسوی در زمان نخست وزیری، ابشان حتی از مهندس آلبرت عجمیان (مدیر مسئول روزنامهء آلیک) که در دانشگاه هم کورسی ایشان بوده اند را نیز با ذکر نام به یاد می آوردند.
شهید بهشتی به عنوان رئیس دیوان عالی کشور، آیت ا... هاشمی رفسنجانی چه در زمان ریاست مجلس شوای اسلامی و چه در زمان تصدی ریاست جمهوری کشورو همچنین مسئولین تاثیر گذار دوران مختلف تاریخ معاصر ایران از خدمات و صنعت ارامنه در کشور به نیکی یاد کرده اند.
ذکر شواهد و مصادیق از این دست بسیارطولانی خواهد شد، اما جان کلام اینکه آن بزرگواران با شناخت کامل ازفرهنگ و سنن ارامنه و نیز مشکلات پیش روی، از سعی و کوشش خود دررفع معضلات موجود دریغ نمی ورزیدند.
جناب آقای دکتر محمود احمدی نژاد که در چهار سال اخیر سکاندار ریاست قوه مجریه کشور بوده اند، به نظر میرسد بیش از همه و از تازه ترین وضعیت این جامعهء پویا آگاهی دارند.
بیش از همه حجت الاسلام والمسلمین مهدی کروبی که هم در زمان ریاست بنیاد شهید و هم در مسند ریاست مجلس از ارامنه و اوازهء آنان چه شهادت در راه استقلال و حفظ تمامیت ارضی و چه در سنگر صنعت و اقتصاد آگاهی کافی و وافی دارند. بازدیدهای مکرر ایشان از مزار شهدای ارمنی و خلیفه گری ارامنه تهران و صمیمیت ایشان با نخستین رهبر دینی ارامنه تهران مرحوم عالیجناب اسقف اعظم آرذاک مانوکیان را خیلی ها بخاطر دارند.معاشرتهای مسئولانه و دوستانهء این بزرگوار با جامعهء ارامنه باعث شد که ایشان مشرف بر مسائل عدیدهء ارامنه باشند.
و اما جناب اقای دکتر محسن رضائی با توجه به سوابق و مقامشان در مجمع تشخیص مصلحت نظام، قطعا" اطلاعات جامعی از وضعیت ارامنه دارند. اما آنچه که می تواند ایشان را در به یاد آوری وضعیت سالهای اول پیروزی انقلاب اسلامی یاری دهد، بخشنامهء معروف بیست ماده ای وزارت آموزش وپرورش در دههء شصت است که رونوشت آن همان زمان به سازمانی که ایشان ریاست آن را بر عهده داشتند ارسال شد.
با توجه به همهء موضوعات مذکور، نه تنها از سی سال قبل تا به امروز خیلی از دیدگاهها و بینش های اجتماعی و طرز تلقی و برخورد مسئولین با پیده ها تغیر کرده و متحول شده اد، بلکه با حفظ جهان بینی عقیدتی، مسئولین قادر به ایجاد تحول در زمینه هائی هستند که تا یک دهه قبل غیر قابل تصور می نمود.
من با مد نظر داشتن همهء این واقعیتها انتخاب خود را کرده ام، اما مانده ام در دو دلی و می خواهم این شعر را با کمی تغیر زمزمه کنم:

سبز زردم، ریشه دارم.

با من بمانید.

افتاب هماره بر بامتان بتابد...
وارتان

انتخابات و انتظارات جامعه ارامنه ایران

انتخابات و انتظارات جامعه ارامنه ایران
انتخابات یکی از مهمترین عوامل استقرار مردم سالاری و فراهم کنندهء اسباب و لوازم و ساز و کار حاکم کردن اراده مردم بر سرنوشت خود می باشد. در واقع انتخاب کردن حقی است که حکومت با صراحت قانون برای در اختیار گذاردن فرصت تصمیم گیری به مردم تفویض کرده است.
اما در کنار حقی که قانون برای انتخاب کننده قائل شده، حقوقی نیز برای انتخاب شوندگان جاری ساخته که در ظاهر مهمترین آنان تبلیغات و جلب نظرعموم برای کسب آرای بیشتر است. اما تبلیغات همانگونه که در تمامی دنیا رایج است، تنها در سخنرانی ها، پخش پوستر و تراکت و شعارهای انتخاباتی خلاصه نمی شود، بلکه اینک لابینگ و رایزنی های سیاسی با احزاب و گروهای مختلف سیاسی، صنفی، اجتماعی و... برای جلب آرا و مشارکت گروهی جوامع، یکی از کار سازترین شیوه های رایج برای کسب آرا می باشد.
در اینگونه موارد قرارداد های نمادین و غیر مکتوبی که تامین کنندهء منافع گروهی طرفین می باشند، بین انتخاب شوندگان (نامزدها) و انتخاب کنندگان (مسئولین جوامع) منعقد می گردند.
با توجه به رخدادهائی که اخیرا" در رابطه با لابینگ و رایزنی های دهمین دورهء انتخابات ریاست جمهوری کشورمان بین برخی گروههای واسطهء منتسب به نامزدها و جامعهء ارامنه ایران شکل گرفته اند، می بایست نخست به صراحت اعلام کرد که همچون موارد دیگر، تنها مراجع و محاکم رسمی، حقوقی، قانونی و شرعی جوامع ارامنهء کشور مان منحصرا" شوراهای خلیفه گری، نمایندگان مجلس شورای اسلامی ، رهبران دینی و نهادهای منتسب به این ساختارهای رسمی و شاخته شده می باشند و لا غیر
....
+++
و اما انتخابات پبش روی، و اینکه کدام نامزد می تواند تا حدی انتظارات و مطالبات جامعه ارمنی کشور را تامین کند. اجازه
دهید کمی گستاخی اخلاقی از خود نشان داده و جسارتا" پر گوئی کنم.
این بنده به موجب شغل و حرفهء روزنامه نگاری و تنها خبرنگار تنها روزنامهء ارمنی زبان کشور، از نخستین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی (و بلکه قبل از آن) در جریان چگونگی شکل گیری و رفع اکثر رخدادهائی بوده ام که بر جامعه ء ارامنه کشورمان آمده است.
در این اثنا، دیدارها و گفتگوهای بسیار فراوانی بین رهبریت دینی و اجتماعی ارامنهء کشور و مسئولین بلند پایه ء نظام جمهوری اسلامی (در مقاطع مختلف زمانی و شرایط گوناگون سیاسی) صورت گرفته اند که بنده نیزبه عنوان مسئول اطلاع رسانی در آنها حضور داشته ام. حضوری که علاوه بر آگاهی از کنه وقایع و دغدغه ها، تجربیات گرانقیمت و منحصر به فرد ی را برای بنده به ارمغان آورد.
بر همین اساس این اجازه را بر خود هموار می سازم تا ادعا کنم کمی بیشتر از دیگران در باب مشکلات و دغدغه های خاطر و چگونگی ختم به خیر آنان می دانم. گذشته از این، مصاحبه با نخبگان سیاسی و فعالان اجتماعی کشور نیز بر تجربیات بنده به عنوان روزنامه نگار افزودند.
روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم، اما هرچه بود ناشی از خلاء قانونی، عدم وجود درک متقابل ( که در اوان نخستین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی بسیار طبیعی بود)، عدم آشنائی دوسویه فرهنگها، ارزشها، مقدسات، و... بودند. و به همین دلیل نیز همهء موارد مشکل ساز و نگران کننده، با به کار گیری قابلیت های ذکر منطق و مصادیق طرفین، گفتگو و گاه با سعه صدر مسئولین دولت بر طرف می شدند.و این بنده با اتکا به همان مصادیق و تجربیات آزموده در روزهای بسیار سخت، جسارت اظهار نظر در این مورد را به خود می دهم.
گرچه پیدائی راه کارها و شیوه های عرضه و ابراز آنان را تنها در حیطهء اختیارات شورای خلیفه گری ارامته و نهادهای تصمیم گیرنده می دانم.
آنچه مسلم است، جامعهء ارامنه کشور جدای از مشکلات و معضلات جاری کشور، همواره با نگرانی ها و دغدغه های مضاعفی نیز درگیر بوده، که اینان عمده مسائل این جامعه را تشکیل می داده اند.بر اساس همین یافته ها و تجربیات، معتقدم که حل برخی مشکلات از قبیل: آموزشی و دانشگاهی، استخدامی، حقوقی و قضائی، احوال شخصیه، دیه و قصاص، استفاده از امکانات دولتی، کمکهای مالی دولت، و...به نظر می رسد که خارج از توانائی های قانونی قوه مجریه و در راس آن رئیس جمهور نمی باشد، اما به تنهائی کمی دشوار به نظر می رسد، زیرا حل و فصل آن نیاز به رفع برخی خلاءهای قانونی و حتی تصویب قوانین جدید و یا به نحوی ایجاد تحول در برخی مقررات جاری دارند.
اما با این وجود، رئیس جمهور دارای اختیارات فراوانی نیز هست که تنها یکی از آنان تنظیم لوایح و تقدیم آنان به مجلس جهت تصویب ورفع مشکلات یا ایجاد امکانات رفاهی و منابع مالی برای گشایش امور فرهنگی، ورزشی، آموزشی و... می باشد.
مرور و بر شمردن الزامات و نیازهای کنونی جامعه ارامنه کشور گرچه بر آنان اشراف کامل دارم، اما عرضهء آنان در حیطهء اختیارات و صلاحیت حقوقی بنده نمی باشد و قطعا" شورای خلیفه گری ارامنه و نمایندگان ارامنه در مجلس شورای اسلامی آنچه که لازم و مصلحت است، در صورت لزوم طی لایحه ای به نامزدها تسلیم خواهند نمود.
اما در مورد دیدار نامزدها با جامعه ارامنه، اگر لازم باشد می بایست فقط با صلاحدید و هماهنگی تنها مرجع تصمیم گیرندهء این جامعه یعنی شورای خلیفه گری ارامنه صورت پذیرد.
اما با احترام به همهء نامزدهای محترم که هرکدام از خدمتگزاران کشوردر مقاطع گوناگون تاریخ انقلاب بوده اند، باید گفت که به نظر می رسد، قبل از شنیدن سخنان نامزدها، نخست می بایست انتظارات رای دهندگان را شنید.با این حال گوش فرا دادن به سخنرانی های کاندیداها می تواند مثمر ثمر و مفید فایده باشد اما قولها و شعارها می بایست بار حقوقی، قابلیت پیاده شدن در عمل و نیز ضمانت اجرائی داشته باشند..
گرچه تا بیستم خرداد ماه به فضل خدا فرصتهای دیگری برای درد دل با شما با این موضوع خواهیم داشت، اما در حال حاضر مهمتر ازهر چیز دیگری شناخت نامزد مورد نظر جهت تامین نظرات و انتظارات و شرکت فعال در دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری است
.
با من بمانید.
آفتاب هماره بر بامتان باشد.
وارطان

گشتی در هشتی ها بخش پایانی و متن کامل

متن کامل و بخش پایانی

گشتی در هشتی ها...


همه می گویند یادش به خیر...
ولی من خواهم گفت یادش جاودان باد...!جاودان باد یاد روزهائی که هیچ کدام از اهالی کوچه ء ما چیزی بیشتر از دیگران برای پز دادن و فخر فروشی نداشت و هر چه بود و نبود، همه به یکسان داشتند یا نداشتند... بماند آن که زندگی برخی از آنان به دلیل رخدادهائی غیر عادی مثل حادثه ، مرگ، تصادف و اخراج از کارگاه و... امثالهم، ملتهب و دگر گون می شد.

یاد روز هائی به خیر که همه اثاثیه یک خانوار خوش نشین را می شد بار یک یا دو الاغ کرد

شامگاهان، هنگامی که پادشاه عالمتاب آسمانها با زمین و زمینیان وداع می کرد و به زعم عالم کودکی مان برای خواب رو به سوی بسترمی کرد، ما بچه ها پس از به اصطلاح قیلولهء ظهر تابستانی (که همیشه از آن گریزان بودیم) در زیر درخت گردوی بزرگی که منزل و میعاد گاه دیدار هر روزهء بچه های کوچهء مدد بود، جمع می شدیم. طبق معمول اول یار گیری... و تا آخر شب، نیزدی زدی، چهار ملقی، الک دولک، هفت سنگ، یرگار مخاک و... بازی های معمول آن روزها، دلمشغولی شبهای بی خیالی ما می شد.

+++
چهارشنبه شبها، یادم نیست چه ساعتی... گروه- گروه به خانهء یکی از دوستان که از نعمت داشتن رادیو برخوردار بودند، جمع می شدیم و پس از شنیدن نمایش رادیوئی جانی دالر، مدتها خود را مشغول این موضوع می کردیم که: کاراگاه جانی دالر چگونه پی به راز نهفته در قصه برد؟ و یا از کجا فهمید که مثلا" پیتر قاتل است، مایکل سارق است و یا فلورلنس پدر شوهرش را مسموم
کرده بود...
همهء اینها در حالی بود که هیچ کدام از ما هرگز نفهمید که پدر هامو که هر روز با ماشین شورلت قرمز رنگ مدل 1965 خود از کنارمان رد می شد، چگونه ثروتمندتر و غنی تر می شد و ما در بهترین حالت درجا می زدیم... و یا هیچ وقت پی به راز چگونگی سفرهای مکرر تابستانی فرید و خانواده اش به کنار دریا نبردیم... ما هرگز نمی توانستیم پاسخ اینگونه پرسشها را بدانیم، زیرا هیچ وقت آنان را نمی دیدیم چون آنها با ما قاطی نمی شدند و از کوچهء ما فقط عبور میکردند... و خانه شان چند کوچه بالاتر در محله ای آباد تر بود. انها را تنها از وجه مشخصه شان که رفاه بود می
می شناختیم.
+++

. اما نگفتم که بین قیقولهء ظهر و یارگیری همه روزه، در هشتی هایمان چه می گذشت. هشتی هائی که هرکدام قصه و حکایت جداگانه ای و یاد ها و خاطراتی فراموش نشدنی را در گوشهء مشعف یادهایمان به یادگار و امانت به جای گذاشته است.


بخش دوم

+++
تقریبا" همهء منازل کوچه و محله مان دارای هشتی ها و دالان های بزرگ ویا کوچک بودند. فضاهائی که پس از در
ورودی، اولین مکان سربستهء منازل و سر در حیاط خانه ها محسوب می شدند. هر کدام از هشتی ها، تابلو و ویترین حال و هوای معنوی و زیستی ساکنان آن قلمداد می شدند، از اینرو هیچ کدام از آنان جز سادگی وعورت غنا با دیگری هیچ شباهتی نداشتند.هر کدام از حیاط ها دارای پنج یا شش اتاق بودند و با همان تعداد خانوار که از یک مستراح مشترک استفاده می کردند. تمام زندگی خانوارها نیز از آشپزخانه گرفته تا محل خواب و خورد و خوراک و پذیرائی از مهمانها و حتی حمام بچه ها در یک اتاق دوازده متری خلاصه می شد. از این بابت هیچ کس چیزی بیشتر از دیگران برای فخر فروشی نداشت. اما آنچه که برای همه مایه مباهات می شد، چگونگی برگزاری رسم معمول عصرانه در هشتی ها بود...
آئین هرروزهء تابستانها که هم برای کوچک تر ها و هم بزرگسالان بسیار خوشایند بود و آن همراه با رسوم و حواشی خاص خود بود.عصرها همهء همسایه ها، به فراخور بضاعت خود چیزی را در سفرهء عصرانه هشتی می نهاد. یکی سماور را بار می گذاشت، دیگری زیرانداز را پهن می کرد، یکی پشتی ها را کنار دیوار می چید، آن یکی سبزی خوردن معطر، پنیر و جومبور و...الا آخر. این آخری بیش از همه از سوی ما بچه ها مورد استقبال قرار میگرفت و آن خرده نان خشک های باقی مانده از لواش بود که با پنیر تیلیت می شدند.گل سرسبد میهمانی با صفای عصرانهء هشتی ها پدر بزرگها و مادر بزرگها بودند که با شرح حکایت هائی از دوران جوانی خود سعی در ایجاد تزاحم در غیبت ‘گوئی های (نه چندان جدی) خانم ها می کردند.



+++

آن روز بر خلاف روزهای قبل، دائی هاکوپ دل و دماغ چندانی نداشت. او کشاورزی زحمتکش و محنت دیده ای از منطقه فریدن اصفهان بود و مشهوربه بذله گوئی و سر به سر گذاشتن همه... گوئی که می خواست با سرخوشی کاذب و شوخی های گاه تکراری
نه تنها گذشته اش، بلکه خود را هم به فراموشی بسپارد...
بزرگترها می دانستند که چه بر سرش آمده و حال و روز کنونی اش چگونه است. اما ما بچه ها فقط یک روی هزارتوی پیر مرد را می دیدیم و دیگر هیچ... گر چه بعدها دانستیم که بزرگترها هم از علل تحولات وتغیرات روحی اخیر پیر مرد هم چیزی نمی دانستند.اما ، چه شده بود...

بخش سوم و پایانی

+++

چند روز قبل از دگرگونی پیر مرد، عصرگاه یکی از -هشتی نشینی- ها، مانند همهء عصرهای تابستانی همه پاهای ثابت هشتی نشین های خانهء ما سر جاهای خود بر پشتی ها لمیده بودند. سماور و استکانها هم بودند، همچنین قندان بزرگ ناصر الدین شاهی که پدرم فقط برای اینگونه دیدار ها از اشکاف چوبی بسیار زیبا و قدیمی بیرون می آورد. سینی نان لواش آبزده و پنیر و سبزی خوردن و بادیه مخصوص جومبورهم وسط سفره جا خوش کرده بود.اما تنها اینها و اینان نبودند... پیر زنی هم با لباس سنتی وبژه روستاهای فریدن اصفهان هم به جمع ما پیوسته بود. میهمان بود. گرچه انروزها زنانی با اینگونه لباسهای بسیار زیبا ی خون رنگ را در محله مان خیلی دیده بودیم، اما علاوه بر زیور و شکوه رخت سنگین این پیر زن، بیشتر از همه خود او و حضورش ما بچه ها را شگفت زده کرده بود.آویز سکه های براقی که بر سینه اش لمیده بود، سرخی چهرهء پر چین و شکن و آفتاب سوخته اش را با شکوه تر می نمود. بیشتر از همه شکافهای عمیقی که سطح دستهایش را پوشانده بود، توجه همه را جلب کرده بود. برای ما بچه ها او چیزی بیش از مادر بزرگی با لباسها، دستها و چهره ای متفاوت نبود اما همان زن با همان چهره و هیبت، دائی هاکوپ را شدیدا" دگر گون ساخت، اما نه در اولین برخورد.

+++

همه در حال چای خوردن و صحبتهای معمولی بودند که دائی هاکوپ با قد رشید، شلوار گشاد مشکی رنگ و کیسه چپق در
دست وارد هشتی شد. ابتدا متوجه زن غریبه نشد. همسایه دیگرمان گالوست که همسن دائی هاکوپ و کارگر بازنشستهء یکی از کارخانجات چراغ سازی بود، هاکوپ را به زن معرفی کرد... هاکوپ سرش را با معنای خوش آمد گوئی تکان داد. بر اساس عرف معمول زن تازه وارد دهانش را بیشتر از حد معمول پوشاند و سرش را پائین انداخت و چشمانش را به دامن گشادش دوخت.
در اولین لحظات هیچ اتفاقی نیافتاد. اینگونه افراد به کرار میهمان سفره عصرگاهی هشتی مان می شدند.
چشمان هاکوپ
که اخیرا" شدیدا" کم سو شده بودند، تغییری نکرد.
اما پیر زن که او را آنوش می نامیدند پس از دقایقی صورتش را بالاتر برد و به صورت پیر مرد خیره شد
. - قطعا" اشتباه می کنم. او نمی تواند هاکوپ باشد. او سالها قبل از روستا به تهران آمده و سپس برای اشتغال به یکی از کشورهای عربی رفته و دیگر هیچ خبری از او نرسیده. او نمی تواند پس از سالها دوری از زادگاه و فرهنگ غالب در جامعه، هنوز شلوار گشاد به پا کرده و چپق دود کند.
_ پیر زن در افکار خود در جستجوی نشانی از هاگوپ 55 سال قبل بود. مردی که آنگونه (ناجوانمردانه) وی، خانواده، روستا وتمام دارائی نا چیزش را به یکباره ترک کرده بود...-

+++

آنوش، برای چند هزارمین بار وقایعی را که بیش از پنجاه سال قبل زندگی و سرنوشت اش را دگرگون ساخته بود مرور
میکند. بازبینی وقایع چند سال در مدتی کمتر از چند دقیقه...


+++


آنوش از زیبا ترین دختران دهکدهء هادان، از توابع داران اصفهان بود. اکثر پسران روستا شیفتهء تنها دختر کدخدا شده و
هر کدام به طریقی در صدد جلب نگاه محجوب و با وقار آنوش بودند. هاکوپ، تنها یکی از آنان بود که به دلیل نداشتن پدر و تنگدستی خانواده و سرپرستی افراد تحت تکلف، فقط با یاد یار دست نیافتنی سر به بالین می نهاد... و تنها همین...... و تنها ماریام – همسرجوان برادر آنوش- از سر پنهان دلدادگی وی به هاکوپ خبر داشت. گرچه آنوش از این بابت چیزی به زن برادرش نگفته بود، اما چشمان و ذهن کنجکاو زنانهء ماریام تا ژرفای شیفتگی آنوش به هاکوپ – این عشق محکوم- نفوذ کرده و همهء احساسات وی را با تمامی دلدادگی زنانه حس می کرد. اما این کافی نبود. هیچ کدام از اینان قادر به بازگوئی این راز به برادر و حتی به همدیگرنیز نبودند.


+++

آئین های سنتی جشن هامبارسوم ارمنه (عید عروج حضرت عیسی مسیح) می توانست بهترین و شاید تنها فرصت گفتگوی
چشمها و دلهای ایندو باشند. از نخستین ساعات بامداد پنجشنبهء عید، مردم گروه – گروه در اطراف میدان وسیع باغ بزرگی در کنار روستا گرد هم می امدند و به شادمانی می پرداختند. در فاصلهء میان بامدادان و ظهر و حتی تا آخر وقت، دختران و پسران پایکوبی می کردند. جوانها کشتی می گرفتند و هنرخود را برای اهالی می نمایاندند. در این بین هیچ وقت مراسم سنتی گرداندن گوسفندان منقوش و الوان و فال جان گیولوم فراموش نمی شد.گرچه جوانان روستا از مدتها قبل در تدارک پروار کردن و رنگ آمیزی گوسفند و آماده سازی و تزئین چوب مخصوص این عید بودند، اما هاکوب به دلایلی که گفته شد نمی توانست همپای دیگر جوانان گام بردارد. از اینرو وی به اتفاق دو خواهر و یک برادر خود تنها با سفره ای که مادرش آماده کرده بود در گوشه ای از باغ اطراق کردند.او تنها دل به دیدن آنوش خوش کرده بود وبه تنهائی در گوشهء زیلوی خوش بافت مادرش کزکرده و از دور سیمای فرشتهء آسمانش را زیر نظر داشت. بعدها آنوش هم اعتراف کرد که خود نیز در خفا چشم از هاکوپ بر نمیداشت.


+++
در فلق بامدادان فردای آنروزهاکوپ به قصد یافتن کار در شهر از خانواده اش خداحافظی کرد و....رفت ....
در آمد حاصل از کار روی زمین رعیتی نمی توانست پاسخگوی هزینه های سنگین خانواده شان باشد. به ویژه اینکه از داشتن دام نیز محروم بودند و حتی برای خرید شیر و پنیر هم می بایست پول پرداخت کنند.

همشهریانش از بصره، مرکز اقتصادی عراق عرب به دست خانواده اش رسید. نامه 1سال پس از ناپدید شدنش به دست خانواده ا+++

اولین نامهء هاکوپ برای خانواده اش به همراه مقداری وجه نقد، پارچهء الوان، قند، تکمه های رنگارنگ و... بوسیلهء یک
ی ازش رسید و گویا سه ماه در راه بوده است.با رسیدن نامه، علاوه بر آرام گرفتن خانواده، تپش قلب آنوش نیز نظم و ریتم طبیعی خود را یافت...خبر رسیدن نامهء هاکوپ و اقلام ارسالی اش نقل مجالس و شب نشینی های روستاهای اطراف نیز شده بود...

+++

در طول این چند دقیقهء بسیار طولانی و سنگین ، گویا چشمهای خیرهء هاکوپ پیر هم ناباورانه شروع به دیدن کردند ... نه تنها دیدند، بلکه انچنان نافذانه دیدند که گوئی هرانچه که از گذرگاه پرپیچ و خم هزارتوی آشفتهء ذهن آنوش سالخورده به سرعت می گذشتند، در ذهن پیر مرد هم ثبت و ضبط می شدند..

. در واقع در فرصتی به د ست آمده، هر دو آنچه را که درطول پنجاه و اندی سال بر آنان گذشته بود، برای یکدیگر بازگو کرده بودند. مرد سالخورده به عروس پیر خود فهماند که دوری وی از روستا فراری ناجوانمردانه نبود، بلکه بازگشت به خود و آشتی با واقعیتهای تلخی بود که با وجود واقعی بودن، ذهن آدمی را به سوی حقیقتی به نام بازی ناجوانمردانه روزگار می کشاند......از قرار، آنوش هم پس از ترک هاکوپ، با ایستادگی در برابر خواستهای مکرر خواستگاران و پدر، هیچ گاه تن به ازدواج اجباری نداد.... همانگونه که هاکوپ هم هیچ وقت تن به ازدواج با غیر عشق نداد...و...
+++

هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و هشتی با صفای ما با نور چراغ گرد سوز و فوران آتشفشان خاموش یک عشق گمنام
صفائی مکرر یافته بود...
آنوش سالخورده روسری سنتی و سنگین خون رنگ خود را از سر برداشته بود اما موهای سفید رنگش هم چنان زیر لفافی دیگر از عفاف پنهان مانده بود... در هشتی بزرگ خانهء ما جز دو عشق گمشده و محنت کشیده و دریائی ازآمیزهء حسرت و محبت چیز دیگری نبود...
پدرم جام بزرگی از عصارهء خون رنگ انگوری کهن را در سفرهء پیش روی آنان نهاد و رفت... و آنان تا صبح فقط گفتند و شنیدند. یکی می گفت و آن دیگری می شنید... سپس دومی می گفت و اولی می شنید... و تا صبح گفتند و شنیدند... خندیدند و گریستند...و گریستند و خندیدند... و تا فلق... تا بامدادان... تا سحر... تا تولد اولین تابش خورشید... و باززیستن و ولادت دوبارهء یک دلدادگی کهن، اصیل و پایدار... ...و آن دیر
به چشمه رسیدگان، به همراه تلالو نخستین تابش عالمتاب ابدی، اینچنین دعا کردند
خدایا ! هرگز مباد که نهال شیفتگی دلها به بار ننشیند...
خدایا ! هرگز مباد که بذر عشق و دلدادگی دو سویه، سر از
خاک بر نیاورد...
خدایا ! تا ابد الاباد.... عشق را در دنیا حاکم ...
فرما و نفرین و کینه را خود لعن فرست...

+++
+++
این یکی از قصه های تلخ و شیرین هشتی بزرگ خانه مان بود... قصه ای که نمیدانم در کدامین هشتی کدامین خانه و یا هشتی های دلها و جانها و خلوت خانه های همیشه سر به مهر افکار و ذهنها دوباره شکل گرفتند ویا خدای ناکرده شکل می گیرند.
قصه های تلخ و شیرین هشتی بزرگ خانه مان بود... قصه ای که نمیدانم در کدامین هشتی کدامین خانه و یا
+++

صبح تابستان بود و با دق الباب مرا فرا می خواندند... واهیک، آندو، حسین، مامیگون، فرهاد، فرزاد، هایک و واهاگ

آمده بودند برای چیدن بساط هفت سنگ و الک دولک.من آنشب، مانند شبهای دیگر کنار جوی آب همیشگی و زیر درخت گردو و چند قدم آنطرف تر از چاهی که یکبار درون آن افتاده بودم نشستیم برای قصه گوئی... و من اولین قصهء واقعی را برای دوستان تعریف کردم

...تا قصه ای دیگر...آفتاب عمرتان غروب نکند و خورشید هماره بر بامتان باد.

وارتان

گشتی در هشتی ها...(قسمت دوم

شامگاهان، هنگامی که پادشاه عالمتاب آسمانها با زمین و زمینیان وداع می کرد و به زعم عالم کودکی مان برای خواب رو به سوی بسترمی کرد، ما بچه ها پس از به اصطلاح قیلولهء ظهر تابستانی (که همیشه از آن گریزان بودیم) در زیر درخت گردوی بزرگی که منزل و میعاد گاه دیدار هر روزهء بچه های کوچهء مدد بود، جمع می شدیم. طبق معمول اول یار گیری... و تا آخر شب، نیزدی زدی، چهار ملقی، الک دولک، هفت سنگ، یرگار مخاک و... بازی های معمول آن روزها،
دلمشغولی شبهای بی خیالی ما می شد.
چهارشنبه شبها، یادم نیست چه ساعتی... گروه- گروه به خانهء یکی از دوستان که از نعمت داشتن رادیو برخوردار بودند، جمع می شدیم و پس از شنیدن نمایش رادیوئی جانی دالر، مدتها خود را مشغول این موضوع می کردیم که: کاراگاه جانی دالر چگونه پی به راز نهفته در قصه برد؟ و یا از کجا فهمید که مثلا" پیتر قاتل است، مایکل سارق است و یا فلورلنس پدر شوهرش را مسموم کرده بود...
همهء اینها در حالی بود که هیچ کدام از ما هرگز نفهمید که پدر هامو که هر روز با ماشین شورلت قرمز رنگ مدل 1965 خود از کنارمان رد می شد، چگونه ثروتمندتر و غنی تر می شد و ما در بهترین حالت درجا می زدیم... و یا هیچ وقت پی به راز چگونگی سفرهای مکرر تابستانی فرید و خانواده اش به کنار دریا نبردیم... ما هرگز نمی توانستیم پاسخ اینگونه پرسشها را بدانیم، زیرا هیچ وقت آنان را نمی دیدیم چون آنها با ما قاطی نمی شدند و از کوچهء ما فقط عبور میکردند... و خانه شان چند کوچه بالاتر در محله ای آباد تر بود. انها را تنها از وجه مشخصه شان که رفاه بود می شناختیم.
+++
... اما نگفتم که بین قیقولهء ظهر و یارگیری همه روزه، در هشتی هایمان چه می گذشت. هشتی هائی که هرکدام قصه و
حکایت جداگانه ای و یاد ها و خاطراتی فراموش نشدنی را در گوشهء مشعف یادهایمان به یادگار و امانت به جای گذاشته است.
تقریبا" همهء منازل کوچه و محله مان دارای هشتی ها و دالان های بزرگ ویا کوچک بودند. فضاهائی که پس از در
ورودی، اولین مکان سربستهء منازل و سر در حیاط خانه ها محسوب می شدند. هر کدام از هشتی ها، تابلو و ویترین حال و هوای معنوی و زیستی ساکنان آن قلمداد می شدند، از اینرو هیچ کدام از آنان جز سادگی وعورت غنا با دیگری هیچ شباهتی نداشتند.هر کدام ار حیاط ها دارای پنج یا شش اتاق بودند و با همان تعداد خانوار که از یک مستراح مشترک استفاده می کردند. تمام زندگی خانوارها نیز از آشپزخانه گرفته تا محل خواب و خورد و خوراک و پذیرائی از مهمانها و حتی حمام بچه ها در یک اتاق دوازده متری خلاصه می شد. از این بابت هیچ کس چیزی بیشتر از دیگران برای فخر فروشی نداشت. اما آنچه که برای همه مایه مباهات می شد، چگونگی برگزاری رسم معمول عصرانه در هشتی ها بود
... آئین هرروزهء تابستانها که هم برای کوچک تر ها و هم بزرگسالان بسیار خوشایند بود و آن همراه با رسوم و حواشی خاص خود بود.عصرها همهء همسایه ها، به فراخور بضاعت خود چیزی را در سفرهء عصرانه هشتی می نهاد. یکی سماور را بار می گذاشت، دیگری زیرانداز را پهن می کرد، یکی پشتی ها را کنار دیوار می چید، آن یکی سبزی خوردن معطر، پنیر و جومبور و...الا آخر. این آخری بیش از همه از سوی ما بچه ها مورد استقبال قرار میگرفت و آن خرده نان خشک های باقی مانده از لواش بود که با پنیر تیلیت می شدند.گل سرسبد میهمانی با صفای عصرانهء هشتی ها پدر بزرگها و مادر بزرگها بودند که با شرح حکایت هائی از دوران جوانی
خود سعی در ایجاد تزاحم در غیبت (نه چندان جدی) خانم ها می کردند.

+++

آن روز بر خلاف روزهای قبل، دائی هاکوپ دل و دماغ چندانی نداشت. او کشاورزی زحمتکش و محنت دیده ای از منطقه فریدن اصفهان بود و مشهوربه بذله گوئی و سر به سر گذاشتن همه... گوئی که می خواست با سرخوشی کاذب و شوخی های گاه تکراری نه تنها گذشته اس، بلکه خود را هم به فراموشی بسپارد... بزرگترها می دانستند که چه بر سرش آمده و حال و روز کنونی اش گونه است.
اما ما بچه ها تنها یک روی هزار توی پیر مرد را می دیدیم و دیگر هیچ...
تافردا آفتاب بامتان پایدار باد.
وارتان


همه می گویند یادش به خیر... ولی من خواهم گفت یادش جاودان باد...!
جاودان باد یاد روزهائی که هیچ کدام از اهالی کوچه ء ما چیزی بیشتر از دیگران برای پز دادن و فخر فروشی نداشت و هر چه بود و نبود، همه به یکسان داشتند یا نداشتند... بماند آن که زندگی برخی از آنان به دلیل رخدادهائی غیر عادی مثل حادثه ، مرگ، تصادف و اخراج از کارگاه و... امثالهم، ملتهب و دگر گون می شد.
یاد روز هائی به خیر که همه اثاثیه یک خانوار خوش نشین را می شد بار یک یا دو الاغ کرد

+++

شامگاهان، هنگامی که پادشاه عالمتاب آسمانها با زمین و زمینیان وداع می کرد و به زعم عالم کودکی مان برای خواب رو به سوی بسترمی کرد، ما بچه ها پس از به اصطلاح قیلولهء ظهر تابستانی (که همیشه از آن گریزان بودیم) در زیر درخت گردوی بزرگی که منزل و میعاد گاه دیدار هر روزهء بچه های کوچهء مدد بود، جمع می شدیم.
طبق معمول اول یار گیری... و تا آخر شب، نیزدی زدی، چهار ملقی، الک دولک، هفت سنگ، یرگار مخاک و... بازی های معمول آن روزها، دلمشغولی شبهای بی خیالی ما می شد.
چهارشنبه شبها، یادم نیست چه ساعتی... گروه- گروه به خانهء یکی از دوستان که از نعمت داشتن رادیو برخوردار بودند، جمع می شدیم و پس از شنیدن نمایش رادیوئی جانی دالر، مدتها خود را مشغول این موضوع می کردیم که: کاراگاه جانی دالر چگونه پی به راز نهفته در قصه برد؟ و یا از کجا فهمید که مثلا" پیتر قاتل است، مایکل سارق است و یا فلورلنس پدر شوهرش را مسموم کرده بود...
همهء اینها در حالی بود که هیچ کدام از ما هرگز نفهمید که پدر هامو که هر روز با ماشین شورلت قرمز رنگ مدل 1965 خود از کنارمان رد می شد، چگونه ثروتمندتر و غنی تر می شد و ما در بهترین حالت درجا می زدیم... و یا هیچ وقت پی به راز چگونگی سفرهای مکرر تابستانی فرید و خانواده اش به کنار دریا نبردیم... ما هرگز نمی توانستیم پاسخ اینگونه پرسشها را بدانیم، زیرا هیچ وقت آنان را نمی دیدیم چون آنها با ما قاطی نمی شدند و از کوچهء ما فقط عبور میکردند... و خانه شان چند کوچه بالاتر در محله ای آباد تر بود. انها را تنها از وجه مشخصه
. شان که رفاه بود می شناختیم.

+++

... اما نگفتم که بین قیقولهء ظهر و یارگیری همه روزه، در هشتی هایمان چه می گذشت. هشتی هائی که هرکدام
قصه و حکایت جداگانه ای و یاد ها و خاطراتی فراموش نشدنی را در گوشهء مشعف یادهایمان به یادگار و امانت به جای گذاشته است.
فعلا" همین قدر... تا فردا ...
.با من بمانید...و پر از آفتاب باشید