متن کامل و بخش پایانی
گشتی در هشتی ها...
همه می گویند یادش به خیر...
ولی من خواهم گفت یادش جاودان باد...!جاودان باد یاد روزهائی که هیچ کدام از اهالی کوچه ء ما چیزی بیشتر از دیگران برای پز دادن و فخر فروشی نداشت و هر چه بود و نبود، همه به یکسان داشتند یا نداشتند... بماند آن که زندگی برخی از آنان به دلیل رخدادهائی غیر عادی مثل حادثه ، مرگ، تصادف و اخراج از کارگاه و... امثالهم، ملتهب و دگر گون می شد.
یاد روز هائی به خیر که همه اثاثیه یک خانوار خوش نشین را می شد بار یک یا دو الاغ کرد
شامگاهان، هنگامی که پادشاه عالمتاب آسمانها با زمین و زمینیان وداع می کرد و به زعم عالم کودکی مان برای خواب رو به سوی بسترمی کرد، ما بچه ها پس از به اصطلاح قیلولهء ظهر تابستانی (که همیشه از آن گریزان بودیم) در زیر درخت گردوی بزرگی که منزل و میعاد گاه دیدار هر روزهء بچه های کوچهء مدد بود، جمع می شدیم. طبق معمول اول یار گیری... و تا آخر شب، نیزدی زدی، چهار ملقی، الک دولک، هفت سنگ، یرگار مخاک و... بازی های معمول آن روزها، دلمشغولی شبهای بی خیالی ما می شد.
+++
چهارشنبه شبها، یادم نیست چه ساعتی... گروه- گروه به خانهء یکی از دوستان که از نعمت داشتن رادیو برخوردار بودند، جمع می شدیم و پس از شنیدن نمایش رادیوئی جانی دالر، مدتها خود را مشغول این موضوع می کردیم که: کاراگاه جانی دالر چگونه پی به راز نهفته در قصه برد؟ و یا از کجا فهمید که مثلا" پیتر قاتل است، مایکل سارق است و یا فلورلنس پدر شوهرش را مسموم
کرده بود...
همهء اینها در حالی بود که هیچ کدام از ما هرگز نفهمید که پدر هامو که هر روز با ماشین شورلت قرمز رنگ مدل 1965 خود از کنارمان رد می شد، چگونه ثروتمندتر و غنی تر می شد و ما در بهترین حالت درجا می زدیم... و یا هیچ وقت پی به راز چگونگی سفرهای مکرر تابستانی فرید و خانواده اش به کنار دریا نبردیم... ما هرگز نمی توانستیم پاسخ اینگونه پرسشها را بدانیم، زیرا هیچ وقت آنان را نمی دیدیم چون آنها با ما قاطی نمی شدند و از کوچهء ما فقط عبور میکردند... و خانه شان چند کوچه بالاتر در محله ای آباد تر بود. انها را تنها از وجه مشخصه شان که رفاه بود می
می شناختیم.
+++
. اما نگفتم که بین قیقولهء ظهر و یارگیری همه روزه، در هشتی هایمان چه می گذشت. هشتی هائی که هرکدام قصه و حکایت جداگانه ای و یاد ها و خاطراتی فراموش نشدنی را در گوشهء مشعف یادهایمان به یادگار و امانت به جای گذاشته است.
بخش دوم
+++
تقریبا" همهء منازل کوچه و محله مان دارای هشتی ها و دالان های بزرگ ویا کوچک بودند. فضاهائی که پس از در
ورودی، اولین مکان سربستهء منازل و سر در حیاط خانه ها محسوب می شدند. هر کدام از هشتی ها، تابلو و ویترین حال و هوای معنوی و زیستی ساکنان آن قلمداد می شدند، از اینرو هیچ کدام از آنان جز سادگی وعورت غنا با دیگری هیچ شباهتی نداشتند.هر کدام از حیاط ها دارای پنج یا شش اتاق بودند و با همان تعداد خانوار که از یک مستراح مشترک استفاده می کردند. تمام زندگی خانوارها نیز از آشپزخانه گرفته تا محل خواب و خورد و خوراک و پذیرائی از مهمانها و حتی حمام بچه ها در یک اتاق دوازده متری خلاصه می شد. از این بابت هیچ کس چیزی بیشتر از دیگران برای فخر فروشی نداشت. اما آنچه که برای همه مایه مباهات می شد، چگونگی برگزاری رسم معمول عصرانه در هشتی ها بود...
آئین هرروزهء تابستانها که هم برای کوچک تر ها و هم بزرگسالان بسیار خوشایند بود و آن همراه با رسوم و حواشی خاص خود بود.عصرها همهء همسایه ها، به فراخور بضاعت خود چیزی را در سفرهء عصرانه هشتی می نهاد. یکی سماور را بار می گذاشت، دیگری زیرانداز را پهن می کرد، یکی پشتی ها را کنار دیوار می چید، آن یکی سبزی خوردن معطر، پنیر و جومبور و...الا آخر. این آخری بیش از همه از سوی ما بچه ها مورد استقبال قرار میگرفت و آن خرده نان خشک های باقی مانده از لواش بود که با پنیر تیلیت می شدند.گل سرسبد میهمانی با صفای عصرانهء هشتی ها پدر بزرگها و مادر بزرگها بودند که با شرح حکایت هائی از دوران جوانی خود سعی در ایجاد تزاحم در غیبت ‘گوئی های (نه چندان جدی) خانم ها می کردند.
+++
آن روز بر خلاف روزهای قبل، دائی هاکوپ دل و دماغ چندانی نداشت. او کشاورزی زحمتکش و محنت دیده ای از منطقه فریدن اصفهان بود و مشهوربه بذله گوئی و سر به سر گذاشتن همه... گوئی که می خواست با سرخوشی کاذب و شوخی های گاه تکراری
نه تنها گذشته اش، بلکه خود را هم به فراموشی بسپارد...
بزرگترها می دانستند که چه بر سرش آمده و حال و روز کنونی اش چگونه است. اما ما بچه ها فقط یک روی هزارتوی پیر مرد را می دیدیم و دیگر هیچ... گر چه بعدها دانستیم که بزرگترها هم از علل تحولات وتغیرات روحی اخیر پیر مرد هم چیزی نمی دانستند.اما ، چه شده بود...
بخش سوم و پایانی
+++
چند روز قبل از دگرگونی پیر مرد، عصرگاه یکی از -هشتی نشینی- ها، مانند همهء عصرهای تابستانی همه پاهای ثابت هشتی نشین های خانهء ما سر جاهای خود بر پشتی ها لمیده بودند. سماور و استکانها هم بودند، همچنین قندان بزرگ ناصر الدین شاهی که پدرم فقط برای اینگونه دیدار ها از اشکاف چوبی بسیار زیبا و قدیمی بیرون می آورد. سینی نان لواش آبزده و پنیر و سبزی خوردن و بادیه مخصوص جومبورهم وسط سفره جا خوش کرده بود.اما تنها اینها و اینان نبودند... پیر زنی هم با لباس سنتی وبژه روستاهای فریدن اصفهان هم به جمع ما پیوسته بود. میهمان بود. گرچه انروزها زنانی با اینگونه لباسهای بسیار زیبا ی خون رنگ را در محله مان خیلی دیده بودیم، اما علاوه بر زیور و شکوه رخت سنگین این پیر زن، بیشتر از همه خود او و حضورش ما بچه ها را شگفت زده کرده بود.آویز سکه های براقی که بر سینه اش لمیده بود، سرخی چهرهء پر چین و شکن و آفتاب سوخته اش را با شکوه تر می نمود. بیشتر از همه شکافهای عمیقی که سطح دستهایش را پوشانده بود، توجه همه را جلب کرده بود. برای ما بچه ها او چیزی بیش از مادر بزرگی با لباسها، دستها و چهره ای متفاوت نبود اما همان زن با همان چهره و هیبت، دائی هاکوپ را شدیدا" دگر گون ساخت، اما نه در اولین برخورد.
+++
همه در حال چای خوردن و صحبتهای معمولی بودند که دائی هاکوپ با قد رشید، شلوار گشاد مشکی رنگ و کیسه چپق در
دست وارد هشتی شد. ابتدا متوجه زن غریبه نشد. همسایه دیگرمان گالوست که همسن دائی هاکوپ و کارگر بازنشستهء یکی از کارخانجات چراغ سازی بود، هاکوپ را به زن معرفی کرد... هاکوپ سرش را با معنای خوش آمد گوئی تکان داد. بر اساس عرف معمول زن تازه وارد دهانش را بیشتر از حد معمول پوشاند و سرش را پائین انداخت و چشمانش را به دامن گشادش دوخت.
در اولین لحظات هیچ اتفاقی نیافتاد. اینگونه افراد به کرار میهمان سفره عصرگاهی هشتی مان می شدند.
چشمان هاکوپ
که اخیرا" شدیدا" کم سو شده بودند، تغییری نکرد.
اما پیر زن که او را آنوش می نامیدند پس از دقایقی صورتش را بالاتر برد و به صورت پیر مرد خیره شد
. - قطعا" اشتباه می کنم. او نمی تواند هاکوپ باشد. او سالها قبل از روستا به تهران آمده و سپس برای اشتغال به یکی از کشورهای عربی رفته و دیگر هیچ خبری از او نرسیده. او نمی تواند پس از سالها دوری از زادگاه و فرهنگ غالب در جامعه، هنوز شلوار گشاد به پا کرده و چپق دود کند.
_ پیر زن در افکار خود در جستجوی نشانی از هاگوپ 55 سال قبل بود. مردی که آنگونه (ناجوانمردانه) وی، خانواده، روستا وتمام دارائی نا چیزش را به یکباره ترک کرده بود...-
+++
آنوش، برای چند هزارمین بار وقایعی را که بیش از پنجاه سال قبل زندگی و سرنوشت اش را دگرگون ساخته بود مرورمیکند. بازبینی وقایع چند سال در مدتی کمتر از چند دقیقه...
+++
آنوش از زیبا ترین دختران دهکدهء هادان، از توابع داران اصفهان بود. اکثر پسران روستا شیفتهء تنها دختر کدخدا شده وهر کدام به طریقی در صدد جلب نگاه محجوب و با وقار آنوش بودند. هاکوپ، تنها یکی از آنان بود که به دلیل نداشتن پدر و تنگدستی خانواده و سرپرستی افراد تحت تکلف، فقط با یاد یار دست نیافتنی سر به بالین می نهاد... و تنها همین...... و تنها ماریام – همسرجوان برادر آنوش- از سر پنهان دلدادگی وی به هاکوپ خبر داشت. گرچه آنوش از این بابت چیزی به زن برادرش نگفته بود، اما چشمان و ذهن کنجکاو زنانهء ماریام تا ژرفای شیفتگی آنوش به هاکوپ – این عشق محکوم- نفوذ کرده و همهء احساسات وی را با تمامی دلدادگی زنانه حس می کرد. اما این کافی نبود. هیچ کدام از اینان قادر به بازگوئی این راز به برادر و حتی به همدیگرنیز نبودند.+++
آئین های سنتی جشن هامبارسوم ارمنه (عید عروج حضرت عیسی مسیح) می توانست بهترین و شاید تنها فرصت گفتگوی
چشمها و دلهای ایندو باشند. از نخستین ساعات بامداد پنجشنبهء عید، مردم گروه – گروه در اطراف میدان وسیع باغ بزرگی در کنار روستا گرد هم می امدند و به شادمانی می پرداختند. در فاصلهء میان بامدادان و ظهر و حتی تا آخر وقت، دختران و پسران پایکوبی می کردند. جوانها کشتی می گرفتند و هنرخود را برای اهالی می نمایاندند. در این بین هیچ وقت مراسم سنتی گرداندن گوسفندان منقوش و الوان و فال جان گیولوم فراموش نمی شد.گرچه جوانان روستا از مدتها قبل در تدارک پروار کردن و رنگ آمیزی گوسفند و آماده سازی و تزئین چوب مخصوص این عید بودند، اما هاکوب به دلایلی که گفته شد نمی توانست همپای دیگر جوانان گام بردارد. از اینرو وی به اتفاق دو خواهر و یک برادر خود تنها با سفره ای که مادرش آماده کرده بود در گوشه ای از باغ اطراق کردند.او تنها دل به دیدن آنوش خوش کرده بود وبه تنهائی در گوشهء زیلوی خوش بافت مادرش کزکرده و از دور سیمای فرشتهء آسمانش را زیر نظر داشت. بعدها آنوش هم اعتراف کرد که خود نیز در خفا چشم از هاکوپ بر نمیداشت.
+++
در فلق بامدادان فردای آنروزهاکوپ به قصد یافتن کار در شهر از خانواده اش خداحافظی کرد و....رفت ....
در آمد حاصل از کار روی زمین رعیتی نمی توانست پاسخگوی هزینه های سنگین خانواده شان باشد. به ویژه اینکه از داشتن دام نیز محروم بودند و حتی برای خرید شیر و پنیر هم می بایست پول پرداخت کنند.
همشهریانش از بصره، مرکز اقتصادی عراق عرب به دست خانواده اش رسید. نامه 1سال پس از ناپدید شدنش به دست خانواده ا+++
اولین نامهء هاکوپ برای خانواده اش به همراه مقداری وجه نقد، پارچهء الوان، قند، تکمه های رنگارنگ و... بوسیلهء یک
ی ازش رسید و گویا سه ماه در راه بوده است.با رسیدن نامه، علاوه بر آرام گرفتن خانواده، تپش قلب آنوش نیز نظم و ریتم طبیعی خود را یافت...خبر رسیدن نامهء هاکوپ و اقلام ارسالی اش نقل مجالس و شب نشینی های روستاهای اطراف نیز شده بود...
+++
در طول این چند دقیقهء بسیار طولانی و سنگین ، گویا چشمهای خیرهء هاکوپ پیر هم ناباورانه شروع به دیدن کردند ... نه تنها دیدند، بلکه انچنان نافذانه دیدند که گوئی هرانچه که از گذرگاه پرپیچ و خم هزارتوی آشفتهء ذهن آنوش سالخورده به سرعت می گذشتند، در ذهن پیر مرد هم ثبت و ضبط می شدند..
. در واقع در فرصتی به د ست آمده، هر دو آنچه را که درطول پنجاه و اندی سال بر آنان گذشته بود، برای یکدیگر بازگو کرده بودند. مرد سالخورده به عروس پیر خود فهماند که دوری وی از روستا فراری ناجوانمردانه نبود، بلکه بازگشت به خود و آشتی با واقعیتهای تلخی بود که با وجود واقعی بودن، ذهن آدمی را به سوی حقیقتی به نام بازی ناجوانمردانه روزگار می کشاند......از قرار، آنوش هم پس از ترک هاکوپ، با ایستادگی در برابر خواستهای مکرر خواستگاران و پدر، هیچ گاه تن به ازدواج اجباری نداد.... همانگونه که هاکوپ هم هیچ وقت تن به ازدواج با غیر عشق نداد...و...
+++
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و هشتی با صفای ما با نور چراغ گرد سوز و فوران آتشفشان خاموش یک عشق گمنام
صفائی مکرر یافته بود... آنوش سالخورده روسری سنتی و سنگین خون رنگ خود را از سر برداشته بود اما موهای سفید رنگش هم چنان زیر لفافی دیگر از عفاف پنهان مانده بود... در هشتی بزرگ خانهء ما جز دو عشق گمشده و محنت کشیده و دریائی ازآمیزهء حسرت و محبت چیز دیگری نبود...
پدرم جام بزرگی از عصارهء خون رنگ انگوری کهن را در سفرهء پیش روی آنان نهاد و رفت... و آنان تا صبح فقط گفتند و شنیدند. یکی می گفت و آن دیگری می شنید... سپس دومی می گفت و اولی می شنید... و تا صبح گفتند و شنیدند... خندیدند و گریستند...و گریستند و خندیدند... و تا فلق... تا بامدادان... تا سحر... تا تولد اولین تابش خورشید... و باززیستن و ولادت دوبارهء یک دلدادگی کهن، اصیل و پایدار... ...و آن دیر
به چشمه رسیدگان، به همراه تلالو نخستین تابش عالمتاب ابدی، اینچنین دعا کردند
خدایا ! هرگز مباد که نهال شیفتگی دلها به بار ننشیند...
خدایا ! هرگز مباد که بذر عشق و دلدادگی دو سویه، سر از
خاک بر نیاورد...
خدایا ! تا ابد الاباد.... عشق را در دنیا حاکم ...
فرما و نفرین و کینه را خود لعن فرست...
+++
+++
این یکی از قصه های تلخ و شیرین هشتی بزرگ خانه مان بود... قصه ای که نمیدانم در کدامین هشتی کدامین خانه و یا هشتی های دلها و جانها و خلوت خانه های همیشه سر به مهر افکار و ذهنها دوباره شکل گرفتند ویا خدای ناکرده شکل می گیرند.
قصه های تلخ و شیرین هشتی بزرگ خانه مان بود... قصه ای که نمیدانم در کدامین هشتی کدامین خانه و یا
+++
صبح تابستان بود و با دق الباب مرا فرا می خواندند... واهیک، آندو، حسین، مامیگون، فرهاد، فرزاد، هایک و واهاگ
آمده بودند برای چیدن بساط هفت سنگ و الک دولک.من آنشب، مانند شبهای دیگر کنار جوی آب همیشگی و زیر درخت گردو و چند قدم آنطرف تر از چاهی که یکبار درون آن افتاده بودم نشستیم برای قصه گوئی... و من اولین قصهء واقعی را برای دوستان تعریف کردم
...تا قصه ای دیگر...آفتاب عمرتان غروب نکند و خورشید هماره بر بامتان باد.
وارتان