گشتی در هشتی ها...(قسمت دوم

شامگاهان، هنگامی که پادشاه عالمتاب آسمانها با زمین و زمینیان وداع می کرد و به زعم عالم کودکی مان برای خواب رو به سوی بسترمی کرد، ما بچه ها پس از به اصطلاح قیلولهء ظهر تابستانی (که همیشه از آن گریزان بودیم) در زیر درخت گردوی بزرگی که منزل و میعاد گاه دیدار هر روزهء بچه های کوچهء مدد بود، جمع می شدیم. طبق معمول اول یار گیری... و تا آخر شب، نیزدی زدی، چهار ملقی، الک دولک، هفت سنگ، یرگار مخاک و... بازی های معمول آن روزها،
دلمشغولی شبهای بی خیالی ما می شد.
چهارشنبه شبها، یادم نیست چه ساعتی... گروه- گروه به خانهء یکی از دوستان که از نعمت داشتن رادیو برخوردار بودند، جمع می شدیم و پس از شنیدن نمایش رادیوئی جانی دالر، مدتها خود را مشغول این موضوع می کردیم که: کاراگاه جانی دالر چگونه پی به راز نهفته در قصه برد؟ و یا از کجا فهمید که مثلا" پیتر قاتل است، مایکل سارق است و یا فلورلنس پدر شوهرش را مسموم کرده بود...
همهء اینها در حالی بود که هیچ کدام از ما هرگز نفهمید که پدر هامو که هر روز با ماشین شورلت قرمز رنگ مدل 1965 خود از کنارمان رد می شد، چگونه ثروتمندتر و غنی تر می شد و ما در بهترین حالت درجا می زدیم... و یا هیچ وقت پی به راز چگونگی سفرهای مکرر تابستانی فرید و خانواده اش به کنار دریا نبردیم... ما هرگز نمی توانستیم پاسخ اینگونه پرسشها را بدانیم، زیرا هیچ وقت آنان را نمی دیدیم چون آنها با ما قاطی نمی شدند و از کوچهء ما فقط عبور میکردند... و خانه شان چند کوچه بالاتر در محله ای آباد تر بود. انها را تنها از وجه مشخصه شان که رفاه بود می شناختیم.
+++
... اما نگفتم که بین قیقولهء ظهر و یارگیری همه روزه، در هشتی هایمان چه می گذشت. هشتی هائی که هرکدام قصه و
حکایت جداگانه ای و یاد ها و خاطراتی فراموش نشدنی را در گوشهء مشعف یادهایمان به یادگار و امانت به جای گذاشته است.
تقریبا" همهء منازل کوچه و محله مان دارای هشتی ها و دالان های بزرگ ویا کوچک بودند. فضاهائی که پس از در
ورودی، اولین مکان سربستهء منازل و سر در حیاط خانه ها محسوب می شدند. هر کدام از هشتی ها، تابلو و ویترین حال و هوای معنوی و زیستی ساکنان آن قلمداد می شدند، از اینرو هیچ کدام از آنان جز سادگی وعورت غنا با دیگری هیچ شباهتی نداشتند.هر کدام ار حیاط ها دارای پنج یا شش اتاق بودند و با همان تعداد خانوار که از یک مستراح مشترک استفاده می کردند. تمام زندگی خانوارها نیز از آشپزخانه گرفته تا محل خواب و خورد و خوراک و پذیرائی از مهمانها و حتی حمام بچه ها در یک اتاق دوازده متری خلاصه می شد. از این بابت هیچ کس چیزی بیشتر از دیگران برای فخر فروشی نداشت. اما آنچه که برای همه مایه مباهات می شد، چگونگی برگزاری رسم معمول عصرانه در هشتی ها بود
... آئین هرروزهء تابستانها که هم برای کوچک تر ها و هم بزرگسالان بسیار خوشایند بود و آن همراه با رسوم و حواشی خاص خود بود.عصرها همهء همسایه ها، به فراخور بضاعت خود چیزی را در سفرهء عصرانه هشتی می نهاد. یکی سماور را بار می گذاشت، دیگری زیرانداز را پهن می کرد، یکی پشتی ها را کنار دیوار می چید، آن یکی سبزی خوردن معطر، پنیر و جومبور و...الا آخر. این آخری بیش از همه از سوی ما بچه ها مورد استقبال قرار میگرفت و آن خرده نان خشک های باقی مانده از لواش بود که با پنیر تیلیت می شدند.گل سرسبد میهمانی با صفای عصرانهء هشتی ها پدر بزرگها و مادر بزرگها بودند که با شرح حکایت هائی از دوران جوانی
خود سعی در ایجاد تزاحم در غیبت (نه چندان جدی) خانم ها می کردند.

+++

آن روز بر خلاف روزهای قبل، دائی هاکوپ دل و دماغ چندانی نداشت. او کشاورزی زحمتکش و محنت دیده ای از منطقه فریدن اصفهان بود و مشهوربه بذله گوئی و سر به سر گذاشتن همه... گوئی که می خواست با سرخوشی کاذب و شوخی های گاه تکراری نه تنها گذشته اس، بلکه خود را هم به فراموشی بسپارد... بزرگترها می دانستند که چه بر سرش آمده و حال و روز کنونی اش گونه است.
اما ما بچه ها تنها یک روی هزار توی پیر مرد را می دیدیم و دیگر هیچ...
تافردا آفتاب بامتان پایدار باد.
وارتان

1 نظرهای شما:

Unknown said...

anghadr tahte tasir gharar gereftam va be roozhaye gozashte bargashtam ke bi ekhtiar ashk az cheshmanam sarazir shod. dorood bar shoma