به دموکراسى مشکوکم

گفت‌و‌گوي گاردين با خوزه ساراماگو؛ نويسنده برنده نوبل؛ يك سال قبل...
به دموکراسى مشکوکم
سال پيش روزنامه گاردين در مصاحبه‌اي با ساراماگو با او درباره كوري، پرتقال، بيماري‌اش و دموكراسي گفتگو كرد. ساراماگو در اين مصاحبه گفته است: با وجود پديده‌هايى چون گرسنگى و جنگ و استثمار، ما بدون اينکه خود مان بدانيم از خيلى وقت پيش‌ها در جهنم به سر مى‌بريم.
ایلنا- : در حين اينکه با خوزه ساراماگو برنده عبوس جايزه نوبل از کشور پرتغال گفت‌وگو مى‌کنم در يک لحظه افشاگرانه با آرامش مى‌خندد و اين لحظه، لحظه‌اى است که او دارد درباره مرگ خودش حرف مى‌زند. اندام نحيفى دارد ولى به طرز خستگى‌نا‌پذيرى شق و رق مى‌نشيند؛ در حالى که قطرات ريز باران نم‌نم مى‌بارد او در خانه خود جمع و جور و نقلى بعداز جنگ جهانى در ليسبون در کنار آتش شومينه هيزمى‌روى مبل نشسته است. در حالى که به ياد مى‌آورد زمستان سال گذشته او را به خاطر بيمارى دستگاه تنفسى شتابان به بيمارستان برده بودند، مى‌گويد: نمى‌خواستند من را پذيرش کنند چون حالم خيلى خراب بود.
خنده‌اى مى‌کند و مى‌گويد: آنها نمى‌خواستند خوزه ساراماگو در بيمارستان آنها بميرد. اين لحن شوخ ساراماگو احتمالا به خاطر اين است که انتظارش براى مرگ پايان گرفته، هرچند به همان اندازه ممکن است علتش اين باشد که چون از مرگ جان سالم به در برده احساس خوشحالى مى‌کند. در اين مورد اينگونه توضيح مى‌دهد: اسمش را معجزه نمى‌گذارم، ولى در عين حال احتمال خوب شدنم خيلى کم بود. اين ديدگاه طنز آميز در مورد شهرت دير هنگام او در دنياى ادبيات نيز صدق مى‌کند. ساراماگو در ابتدا مکانيک اتومبيل و فلز کار بود سپس در دهه 50 سالگى عمرش به طور تمام وقت به داستان نويسى پرداخت. وقتى اولين رمانش به نام خاطرات صومعه در سال 1982 منتشر شد او 60 سال داشت. اين رمان که يک داستان باروک داشت و ماجراى آن در دوران بازجويى در ليسبون قرن هجدهم رخ مى‌دهد، راوى عشق بين يک سرباز ناقص العضو و يک غيب گوى جوان و همچنين راوى روياى پرواز يک کشيش مرتد است. ترجمه انگليسى اين رمان در سال 1988 با عنوان بالتازار و بليموندا (ترجمه جيووانى پونتيروى فقيد) ساراماگو را با خوانندگان انگليسى زبان آشنا کرد و در سال 1990 يک اپرا براساس آن ساخته شد. ساراماگو به انگيزه موفقيت اين رمان، 15 رمان ديگر به علاوه مجموعه‌هاى داستان کوتاه و شعر و نمايشنامه و خاطرات و يک سفرنامه با عنوان سفر به پرتغال منتشر کرد. در سال 1998 بنياد نوبل از داستان‌هاى او که توأم با تخيل و ابراز همدردى و طنز بودند و همچنين شکاکيت مدرن او درباره حقايق رسمي، تقدير کرد. ساراماگو پس از چندين ماه بسترى بودن در بيمارستان در ماه فوريه مرخص شد و به خانه‌اش برگشت. هفته گذشته 86 ساله شد و اکنون با تکاپو و جنب و جوش بسيار يک برنامه کارى پر و پيمان براى خودش تدارک ديده است. اقتباسى که فرناندو ميره لس فيلمساز برزيلى از رمان کورى او انجام داده، اين هفته در سينما‌هاى بريتانيا اکران مى‌شود. ساراماگو در پيش نمايش اين فيلم در ليسبون حضور يافته بود. به تازگى رمان جديد او به نام سفر فيل منتشر شده و جلد اين کتاب که تصوير يک فيل صورتى رنگ روى آن چاپ شده در پشت ويترين کتابفروشى‌هاى ليسبون خود نمايى مى‌کند. او قرار است به زودى به کشور برزيل سفر کند؛ در اين کشور طرفداران بسيار زيادى دارد و در شهر سائوپائولو نمايشگاهى با موضوع زندگى و آثار ساراماگو راه اندازى شده و ساراماگو به آنجا مى‌رود تا آن را افتتاح کند. بنياد خوزه ساراماگو که به او تعلق دارد و بنياد نوپايى است، وارد عرصه‌هاى جديد شده است. او که از طريق يک مترجم با من گفت‌وگو مى‌کند، مى‌گويد: هدف اين است که نيروى تازه‌اى در کالبد حيات فرهنگى پرتغال دميده شود. مدير اين بنياد پيلار دل ريو است که از 20 سال پيش تاکنون همسر ساراماگو است. پيلار دل ريو روزنامه نگار و اکنون مترجم ساراماگو است. اين زوج در 15 سال گذشته بيش‌تر در خانه‌اى بر فراز يک پرتگاه در لانزاروتى زندگى کرده‌اند. پس از اينکه دولت پرتغال تحت فشار واتيکان نامزدى رمان انجيل به روايت عيسى مسيح (1991) براى يک جايزه ادبى اروپايى را وتو کرد، ساراماگو و همسرش به لانزاروتى نقل مکان کردند (البته ساراماگو از دولت پرتغال تقاضاى عذرخواهى کرد و دولت پرتغال نيز در ملاء عام از او عذر خواهى کرد). وقتى ساراماگو سال گذشته با گفتن اينکه پرتغال ناگزير به استانى از ايبرياى متحده تبديل خواهد شد طوفانى را در اين کشور به پا کرد بعضى‌ها گمان کردند که اين حرف‌هاى ساراماگو به خاطر خشم سرکوب شده او بوده است. ولى او خود مصرانه مى‌گويد: من کشورم را به نشانه اعتراض به دولت وقت ترک کردم و نه خشم از زندگى در پرتغال. من در پرتغال مالياتم را مى‌پردازم. فقط همين امسال من شش ماه را در اينجا سپرى کردم. نقل مکان کردن ساراماگو به لانزاروتى با يک تغيير و دگرگونى در داستان نويسى او همراه بود. داستان‌هايى که او در اين دوره از زندگى‌اش نوشت در کشور‌هايى نامشخص رخ مى‌دادند و ديگر در تاريخ و زندگى در پرتغال و خيابان‌ها و توفان‌هايى که در اين کشور رخ مى‌دهند، ريشه ندارند. اکنون عنصر حدس و گمان وارد داستان‌هاى او شده‌اند. ئوروسلا کي. لوگوئين يک نويسنده ديگر داستان‌هاى حدسي، طنز دلنشين و سادگى سبک هنرمند بزرگى را تحسين مى‌کند که هنر خود را کاملا در کنترل دارد. اما ساراماگو از نظر هلدر ماچدو رمان نويس و استاد ممتاز کينگز کالج لاندن هميشه نويسنده‌اى بوده که داستان‌هاى نمادين خود را با نگاهى جهانى نوشته است. او داستان خود را با جمله يکى بود، يکى نبود شروع نمى‌کند بلکه از همان آغاز مى‌پرسد چه مى‌شود اگر؟. خود ساراماگو درباره کار‌هايش مى‌گويد: کار‌هاى من درباره ممکن بودن غيرممکن‌هاست. از خواننده‌ام مى‌خواهم که با من پيمان ببندد؛ حتى اگر ايده‌اى که به کار برده‌ام مسخره و آبسورد بود، نکته مهم اين است که کليت کار را تصوير کند. آن ايده فقط نقطه‌اى براى شروع است، کليت کار هميشه منطقى و عقلانى است. دليل اينکه ميره لس جذب رمان کورى (که ماه جارى توسط انتشارات وينتيج تجديد چاپ شده است) شد نگرش رمان در باب اين موضوع بود که تمدن ما انسان‌ها چقدر شکننده است و چقدر راحت مى‌تواند نابود شود. ولى خود ساراماگو در اين مورد مى‌گويد: اين رمان از نظر من بيش‌تر درباره جامعه است تا تمدن. با وجود پديده‌هايى چون گرسنگى و جنگ و استثمار، ما بدون اينکه خود مان بدانيم از خيلى وقت پيش‌ها در جهنم به سر مى‌بريم. با به وجود آمدن فاجعه جمعى کورى کامل، همه چيز ظاهر مى‌شود، چه منفى و چه مثبت. اين تصوير وضع زندگى خود ما انسان‌هاست. اصل قضيه اين است که چه کسى صاحب قدرت است و چه کسى نيست؛ چه کسى منابع غذايى را تحت کنترل خود دارد و ديگران را استثمار مى‌کند. کورى دومين کتابى است که ساراماگو اجازه اقتباس سينمايى آن را داده است؛ پيش از اين جورج سولزيير در سال 2002 رمان کلک سنگى (در ايران: بلم سنگي) او را تبديل به فيلم کرده بود. ساراماگو که تمايلى نداشت کتاب پر از خشونتش که درباره انحطاط اجتماع و تجاوز به عنف است به دست هر کسى بيفتد، خيلى از پيشنهاد‌ها را رد کرد. ولى او مى‌گويد فيلم ميره لس که در سائو پائولو، اوروگوئه و کانادا ساخته شده و در افتتاحيه جشنواره کن نيز به نمايش گذاشته شد، فيلم بزرگى است. موفقيت اين فيلم در آمريکاى جنوبى (از جمله کشور برزيل) در مقابل با واکنش نه چندان گرم آمريکايى‌ها قرار داشت. ساراماگو مى‌گويد رمان وقفه‌هايى در مرگ که اوايل امسال در بريتانيا منتشر شد با الهام از اين ايده نوشته شد که اگر مرگ به تعطيلات برود چه اتفاقى مى‌افتد. وقتى مردم ساکن يک کشور (که با خشکى احاطه شده و دسترسى به دريا ندارد) ديگر نمى‌ميرند، يک مافياى پنهان با همکارى يک دولت بحران زده، مردنى‌ها را به لب مرز مى‌برد و آنها را در آنجا دفن مى‌کند. مرگ که در اين رمان به شکل يک انسان مونث نشان داده شده، چون با يک نوازنده ويولن‌سل رابطه عاشقانه دارد از کار خود غافل مانده است. ساراماگو مى‌گويد: اين رمان به نظر من داستان عاشقانه ندارد. بعضى‌ها آن را اينگونه تعبير مى‌کنند که عشق در برابر مرگ پيروز مى‌شود، ولى اين تعبير به نظر من توهمى‌بيش نيست. ساراماگو در سال 1922 در آزينهاگا، دهکده‌اى در ريباتجو واقع در شمال شرقى ليسبون و در خانواده‌اى کشاورز به دنيا آمد. هنگامى‌که ساراماگو دو سالش بود، به همراه خانواده اش به پايتخت پرتغال نقل مکان کردند؛ پدرش (که در جنگ جهانى اول حضور داشت) در آنجا پليس راهنمايى و رانندگى شد و مادرش هم خانه دارى مى‌کرد. پس از اينکه کودتاى سال 1926 باعث سرنگونى جمهورى حاکم شد، آنتونيو دوسالازار با نيرو‌هاى شبه نظامى‌و پليس سرى خود قدرت را در دست گرفت. ساراماگو در کتاب خاطرات خود به نام خرده خاطرات که سال آينده در بريتانيا منتشر مى‌شود به شرايط نکبت بار زندگى خود در ليسبون اشاره مى‌کند. جرونيمو و جوزفا پدر بزرگ و مادر بزرگ مادرى ساراماگو به شهر نيامدند و در روستاى آزينهاگا ماندند و ساراماگو تعطيلات تابستان را نزد آنها مى‌گذراند: آنها کشاورزان فقيرى بودند که خواندن و نوشتن بلد نبودند ولى آدم‌هاى خيلى خوبى بودند و تا ابد بر روى زندگى من تاثير گذاشتند. بهترين خاطرات زندگى من نه از شهر ليسبون بلکه از روستاى زادگاه من است. پدر بزرگش که يک دامدار و نقال بود و مى‌توانست با افسانه‌هاى خود جهان را به حرکت در بياورد، در سال 1948 از دنيا رفت و 50 سال بعد ساراماگو در سخنرانى دريافت جايزه نوبل از او تقدير کرد. براى او جالب بود که پدر ژوزفا اهل کشور مراکش بوده: من در سخنرانى‌ام براى اينکه تصوير رمانتيکى از پدر پدربزرگم ارائه بکنم، گفتم که او بربر بوده ولى اين موضوع قطعيت ندارد. طبق گفته کارلوس ريس رئيس دانشگاه مکاتبه‌اى پرتغال و نويسنده کتاب گفت‌و‌گو‌هايى با ژوزه ساراماگو (1998)، ساراماگو هنوز هم از گذشته فقيرانه‌اش خرد و اخلاق مى‌آموزد. اندک مدتى پس از نقل مکان کردن خانواده به ليسبون، فرانسيسکو برادر بزرگ ساراماگو در چهار سالگى درگذشت. وقتى ساراماگو حدود 70 سال بعد براى کتاب خاطرات خود اطلاعات جمع‌آورى مى‌کرده به دنبال قبر برادرش گشته و همين مسئله الهام بخش نوشتن رمان «همه نام‌ها» شد. از آنجايى که خانواده اش استطاعت مالى براى ثبت نام او در دبيرستان را نداشتند، به هنرستان رفت و به شاگرد مکانيک تبديل شد. با اين حال او خودش به طور پراکنده در کتابخانه‌ها کتاب مى‌خواند و در اوايل دهه 1950 در يک شرکت انتشاراتى کار کرد. پيش از آنکه وارد عرصه روزنامه نگارى بشود، آثارى از تولستوي، بودلر، هگل و ديگر نويسندگان را ترجمه کرده بود. در سال 1969 با پيوستن به حزب کمونيست پرتغال که زير زمينى فعاليت مى‌کرد (اين حزب، جناح مخالف اصلى حکومت ديکتاتورى وقت بود) با خطر زندان و تهديد به ضرب و شتم مواجه شد. ولى پس از اينکه انقلاب ميخک در سال 1974 مارچلو کائناتو جانشين سالازار را سرنگون کرد، ساراماگو معاون سردبير روزنامه دياريو دو نوتيسياس شد. دوره خيلى حادى بود؛ حزب کمونيست سرانجام داشت وجهه قانونى پيدا مى‌کرد. ناآرامى‌جامعه را فرا گرفته بود. شهرت ساراماگو به عنوان طرفدار استالين به همين دوران بازمى‌گردد؛ دوره‌اى که گفته مى‌شود او روزنامه را از وجود کارمندان غيرکمونيستى پاکسازى کرد. ريس مى‌گويد: او در آن زمان خيلى براى من دشمن تراشى کرد. ولى وقتى کودتاى جناح چپ افراطى در سال 1975 خنثى شد، اين بار نوبت خود ساراماگو بود که از روزنامه اخراج شود. پرتغال در وضعيت عادى قرار گرفت؛ اصلاحات ارضى و فعاليت‌هاى سياسى متوقف شد. ساراماگو در سال 1944 با ئيلدار ريس که در ابتدا تايپيست بود و بعد به کنده کارى روى آورد، ازدواج کرد (آنها در سال 1970 از هم جدا شدند). اولين رمان ساراماگو با عنوان سرزمين گناه در همان سال، يعنى 1947 منتشر شد که تنها فرزندش ويولانته به دنيا آمده بود. پس از يک وقفه طولاني، در سال‌هاى دهه 1960 شروع کرد به انتشار مجموعه‌هاى شعر و نمايشنامه. ولى او که در سال 1976 بيکار بود، به روستاى آلن‌تژو رفت و بار ديگر به داستان‌نويسى روى آورد. کارلوس ريس مى‌گويد: دو کتاب راهنماى نقاشى و خطاطى بسيار اتوبيوگرافيک است. ساراماگو فکر مى‌کند انقلاب شکست خورد. ولى در واقع به لطف همين شکست بود که او را از روزنامه اخراج کردند و براى امرار معاش مجبور شد به سراغ نويسندگى برود. اين تنها انتخابى بود که او پيش روى خود داشت. او با انتشار رمان برخاسته از زمين که درباره زندگى سه نسل از يک خانواده رعيت ساکن روستاى آلن تژو بود، نوشتن رمان‌هاى سترگ دهه 1980 را آغاز کرد و سبک متمايز خود که به آن جريان پيوسته مى‌گويند و کاربرد پراکنده علائم سجاوندى از مشخصات آن است را ابداع کرد. مارگارت ژول کوستا مترجم انگليسى آثار او مى‌گويد روايت به هم پيوسته او براى اين است که مثل سخنرانى به نظر برسد. او مثل يک رهبر ارکستر صدا‌ها و مکث‌ها را با هم هماهنگ مى‌کند. اين مترجم همچنين ساراماگو را با اچا دوکوئيروز رمان نويس رئاليست قرن نوزدهم مقايسه مى‌کند چون آن نويسنده هم کشور پرتغال را به تمسخر مى‌گرفت. در رمان سال مرگ ريکاردو ريس که خيلى‌ها آن را شاهکار ساراماگو مى‌دانند، او نام مستعار فرناندو پسوآ شاعر معروف پرتغالى را به يک شخصيت مى‌دهد و تصور مى‌کند که پس از مرگ پسوآ، نام مستعار او در هيئت يک انسان در سال 1936 به برزيل باز مى‌گردد. به نظر ريس، داستان‌هاى پست مدرن ساراماگو در دهه 1980 در کنار ساير نويسندگان پس از انقلاب 1974، اصل و ريشه و سرنوشت کشور پرتغال و رابطه مغشوش آن با اروپا را پشتوانه خود داشتند. از نگاه ريس، رمان کلک سنگى يک سوال را پيش پاى خواننده قرار مى‌داد: آيا ما پرتغالى‌ها واقعا اروپايى هستيم، يا اينکه اصلا خارج از اروپا هيچ گونه مسئوليتى نداريم؛ مخصوصا در آمريکاى جنوبي؟ ماچدو مصرانه معتقد است که ساراماگو عليرغم اظهار نظر‌هاى اخيرش درباره آينده پرتغال، استان ئيبريستا در مفهوم سنتى قرن نوزدهمى‌‌آن نيست. ولى او بر خلاف بسيارى از پرتغالى‌ها، براى اسپانيا ارزش قائل است و يکى از نويسندگان مورد علاقه اش سروانتس است. او شبه جزيره اروپا را ترکيبى از فرهنگ‌هاى متفاوت تحت نظر اتحاديه اروپا مى‌داند. ساراماگو که هنوز هم عضوى از حزب کمونيست است، خودش را يک کمونيست هورمونى مى‌داند: درست به همان شکل که وجود يک هورمون باعث مى‌شود ريش من هر روز در بيايد. وى در انتقاد از کليسا مى گويد: کليسا هم اشتباهات زيادى مرتکب شده، مثلا آدم‌ها را به چوبه مرگ بسته و آتش زده. ولى من حق دارم که عقايد خودم را داشته باشم.‌ با اين همه او در سال 2003 نوشت که پس از سال‌ها دوستى صميمانه با فيدل کاسترو، اين رهبر کوبايى اعتماد من را از خودش سلب کرد، آرزو‌هاى مرا بر باد داد و رويا‌هايم را گرفت. به نظر ريس، او در رمان‌هايش به هيچ وجه کمونيسم را تبليغ نمى‌کند. داستانى که او درباره مصرف گرايى و کنترل آن در يک فرهنگ جهانى‌سازى شده در رمان غار (2001) مى‌نويسد، نشان مى‌دهد که تمرکز زندگى مردم از کليساى جامع به سوى مراکز خريد تغيير جهت داده است. ولى به نظر ژول کوستا، قدرت اين رمان در اين است که ساراماگو توانسته درباره آدم‌هاى معمولى و گرفتارى‌هاى شان به طرز بسيار انسانى بنويسد. در رمان بينايى (2004) که داستان آن در همان کشورى رخ مى‌دهد که داستان رمان کورى رخ داده، اکثريت مردم در يک حرکت اعتراض‌آميز راى سفيد مى‌دهند و اين باعث به وجود آمدن وضع اضطرارى مى‌شود. از ديد ساراماگو، دموکراسى نياز به احيا داشت، چون قدرت اقتصادى تعيين‌کننده قدرت سياسى است. مى‌گويد: من به دموکراسى مشکوکم. حضور مردم در حيات سياسي، کافى نيست. مردم هر چهار سال براى راى دادن فرا خوان مى‌شوند و در بين اين چهار سال دولت حاکم هر کارى که دلش بخواهد انجام مى‌دهد. اين مسئله محدود به پرتغال نيست. با اين همه او از انتخاب شدن باراک اوباما به رياست جمهورى آمريکا خوشحال است: لحظه زيبايى است، دموکراسى عملى شده، وقتى که ميليون‌ها نفر بسيج شدند – از جمله کسانى که قبلا هرگز رأى نداده بودند – تا يک نامزد جديد به روى کار بيايد، آن هم يک نامزد سياه پوست، اين خودش يک جور انقلاب است. رمان جديد او به نام سفر فيل که به نظر ميره لس يک کمدى درخشان درباره حماقت‌هاى نژاد بشر است، راوى سفر‌هاى يک فيل است که آن را پادشاه جان سوم به دوک اعظم ماکسيميليان دوم از کشور اتريش مى‌دهد. ساراماگو مى‌گويد: اين داستان تا 99 درصد زائيده تخيل من بوده؛ سفر اين فيل براى من به عنوان استعاره‌اى براى زندگي، جذابيت داشت. همه ما‌ها مى‌دانيم که بالاخره روزى مى‌ميريم، ولى نمى‌دانيم در چه شرايطي. او 40 صفحه از اين داستان را نوشته بود که به علت بيمارى در بيمارستانى در لانزاروتى بسترى شد. وقتى مرخص شد و به خانه بازگشت بلافاصله نوشتن رمان را از سر گرفت. چيزى که براى من شگفت انگيز و عجيب است زياد بودن طنز در اين داستان است؛ اين طنز خوانندگان را مى‌خنداند. هيچ کس نمى‌تواند حدس بزند من در هنگام نوشتن اين کتاب چه حس و حالى داشتم. ساراماگو که 80 سالگى را پشت سر گذاشته، به تشويق همسرش دل ريو، بر روى وب سايت بنياد خود نوشتن يک وبلاگ را شروع کرد و اين کار را با نوشتن يک نامه عاشقانه به ليسبون انجام داد. مى‌گويد: سابق براى روزنامه‌ها مى‌نوشتم، ولى حالا هر روز مى‌نويسم؛ وبلاگم يک ميليون بازديد داشته – که اين آمار به نظر من حيرت انگيز است – ولى من اين کار را کاملا رايگان دارم انجام مى‌دهم. ساراماگو در وبلاگ خود در مورد موضوعات متنوعى مطلب مى‌نويسد. او دل ريو را وطن و خانه خود مى‌داند: دل ريو الان مهم‌ترين چيز زندگى من است؛ شايد حتى مهم‌تر از زندگى ام. من رابطه خودم با اين زن را به شکل يک داستان عاشقانه مى‌بينم که هيچ نيازى نيست به کتاب تبديل شود.
* ساراماگو به روايت ساراماگو مرگ لباس جديدش را که روز گذشته از فروشگاهى در مرکز شهر خريده بود بر تن مى‌کند و به کنسرت مى‌رود. او تنها نشسته و به نوازنده ويولون‌سل مى‌نگرد. درست پيش از آنکه چراغ‌ها خاموش شوند، هنگامى‌که ارکستر منتظر آمدن رهبر گروه بود، نوازنده ويولون‌سل متوجه او شد. او تنها نوازنده‌اى در آنجا نبود که متوجه حضور او شده بود. اول از همه اينکه تنها نشسته بود، هرچند اين اتفاق نادرى نبود ولى در عين حال خيلى هم رخ نمى‌داد. دليل دوم اينکه او زيبا بود... زيبا به شکلى بسيار خاص و غير قابل توصيف که کلام در برابر آن قاصر بود، مثل يک خط شعر که معناى نهايى آن مدام از دست مترجم مى‌گريزد و سرانجام اينکه، چون وجود تنهاى او که تمام جهات او را خالى بودن و عدم حضور احاطه کرده بود طورى که انگار در خلاء حضور دارد، به نظر مى‌رسيد که نشان دهنده يک تنهايى مطلق باشد.
* از رمان وقفه‌هايى در مرگ اين متن، به اعتقاد من در مورد ويژگى‌هاى اصلى آثارم اشاره مى‌کند؛ پذيرفتن اينکه غيرممکن، ممکن است و اينکه از اين فرض خطرآفرين تمام عواقبى را که تخيلى مى‌تواند به آن بپردازد، استخراج کنم، حتى اگر منطق معمولى در اين بين آسيب ببيند. پروست شايد مرگ را ديده باشد يا شايد فکر کرده باشد که مرگ را ديده؛ در انتهاى تختش، در هيئت يک انسان چاق سياه پوش. ولى مرگ فرم مادى ندارد مگر اينکه ما پا را از محدوديت امور ممکن فراتر بگذاريم تا به يک سطح متفاوتى از ديدن برسيم، به سناريوى درونى تخيل، جايى که همه چيز در آن معنى و مفهوم پيدا مى‌کند. در اين رمان، مرگ لباس نو مى‌خرد و به کنسرت مى‌رود. شما مى‌گوييد غيرممکن است و من هم در جواب شما مى‌گويم بله، ولى ديگر غير ممکن نيست.
مايا جگى / فرشيد عطايى - گاردين /22 نوامبر

0 نظرهای شما: