امام خميني به روايت شمس آل احمد
امام انگشترشان را درآورده و در انگشت من كردند
خبرگزاري فارس: همراهان خم شدند و دست آقا را بوسيدند.خم شدم تا دست امام را ببوسم، ايشان دستشان را كشيدند و بر روي سرم گذاشتند. سريع به طرف دست ديگرشان رفتم و لبم را بر روي دست و نگين انگشترشان گذاشته و بوسيدم. در اين لحظه آقا انگشتر را از انگشتشان در آورده و در انگشت من كردند.
شمسالدين سادات آل احمد، فرزند آيتالله سيد احمد طالقاني و برادر مرحوم جلال آل احمد، در تيرماه 1308 هـ.ش در تهران به دنيا آمد. پس از اتمام دوره متوسطه در رشتههاي ادبيات، فلسفه و علوم تربيتي موفق به اخذ مدرك ليسانس از دانشگاه تهران گرديد. او همچنين داراي مدرك ديپلم فيلمبرداري از دانشگاه سيراكيوز آمريكا ميباشد.
شمس پس از پيروزي انقلاب اسلامي مدتي در روزنامههاي اطلاعات و كيهان و مدتي نيز در شوراي سرپرستي صدا و سيما فعاليت داشته و در سال 1359 طي فرمان حضرت امام خميني به عضويت در شوراي انقلاب فرهنگي منصوب گرديد و در حال حاضر به كار نويسندگي اشتغال دارد. برخي از آثار شمس آل احمد عبارتند از: گاهواره، عتيقه، مجموعه قصه قدمايي، طوطينامه، سير و سلوك، از چشم برادر و حديث انقلاب.
**اينها تعارف نيست كه ميكنم، من تنها كسي نيستم كه از حضرت امام (س) خاطرهاي داشته باشم. امروز هر بچه چهارده، پانزده ساله خاطراتي به مراتب زندهتر و جاندارتر از آن حضرت دارد، اما اين هم اغراق شاعرانه نيست كه ابعاد وجودي حضرت خميني (س) روي تمام اذهان نسل جوان جامعه اين چنين خيمه زده است. من به ايشان به عنوان رهبر و مرجع تقليد و ولايت فقيه آنچنان كه مرسوم است ديده و نگاه ندارم. خميني براي من پدر است، اما چرا؟ اين برمي گردد به اين مقدمه كه من سال 1324 بچهاي شانزده ساله هستم، از پدرم و خانه پدري فرار ميكنم و عضو سازمان جوانان حزب توده ميشوم و دوران اين گريز حدوده پانزده سال طول ميكشد. تا اينكه پس از اتمام دانشكده در تهران تصميم به اخذ دكتراي فلسفه از آلمان مي گيرم و ميخواهم از مادرم اجازه بگيرم. مادرم نصيحت ميكند: آخه بچه جان بيست سال است با بابات قهري، يعني چي؟ ميروم دست پدر را ببوسم. اين همه سال، اين جواني، اين جهالت و غفلت، دست پدر را ميخواهم ببوسم كه من را بغل ميكند و نميگذارد، همين طور كه صورت من را ميبوسد احساس ميكنم صورتم خيس شد. او گريهاش گرفته و محاسنش خيس ميشود. آن وقت است كه تكان ميخورم. سال 1337 بود. بعد از پانزده، شانزده سال غفلت تازه رسيدهام به لحظهاي كه دوران بي حرمتي، قدر ناشناسي از پدر را جبران كنم. سال 40 پدرم از دنيا رفت. ما مانديم همين طور علاف، كلافه و ناراحت. ايام خيلي بدي بود كه با خبر شديم در قم چند مجلس ختم براي مرحوم پدرم گذاشتهاند. با برادر مرحومم جلال رفتيم، عين دو طفلان مسلم، مرحوم بروجردي چند ماهي قبل از پدرم (در 10 فروردين 1340) فوت شده بود. هنوز مرجع واحد تقليد شيعيان مشخص نشده بود. در قم چهار، پنج مجلس ختم بزرگ براي مرحوم پدرم گذاشتند. با جلال توي اين مجالس رفتيم، اما سرانجام اين مجالس، احساس وظيفه بود كه برويم ديدار صاحبان مجالس، صبح بود، سال چهل و يا چهل و يك. به نظرم سال چهل رفتيم ديدن آقاي خميني به محض اينكه وارد شدم، ديدم، پدرم نشسته آنجا! در دو، سه حركت چهره ايشان آنچنان شباهت با پدرم داشت كه من غم و غصهام يادم رفت. بعد از سه سال من پدرم را مجددا ديدم، از آن روز براي من آقاي خميني شدند يك هدف. تمام آن ناسپاسيها كه نسبت به پدرم طي آن پانزده، شانزده سال كرده بودم، فرصتي پيدا كرده بود براي بارز شدن. اين را به عنوان مقدمه گفتم كه بدانيد ديدگاهم چه ديدگاهي هست. اينها از مسائل عواطف آدمي است. من از جمله چيزهايي را كه نميشناسم خودم هستم، نميدانم، واقعا خودم را هنوز نميتوانم بشناسم، ولي ضرورت ديدم كه اين مساله را بگويم و اشاره بكنم، زيرا كه امروز وظيفه است. يك وظيفه اخلاقي، انقلابي و شرعي است، يعني احترام و حرمت گذاشتن و پاس اين شخص (امام) را داشتن. خلاصهاش عشق است و عاشقي؛ اما اميدم است كه يك روزي بتوانم دينم را نسبت به اين شناخت ادا بكنم. اولين ديدار برايم خيلي تكان دهنده بود. من پانزده شانزده سال و شايد بيست سال بود كه به روحانيت بها نميدادم، به روحانيت كه بها نميدادم كه يك روحاني بود. در چنين موقعيتي بود كه برخوردم به اين صحنه؛ آن هم در جو اجتماعي كه هنوز مرجع تشخيص نيست، در آن يك ساعت يا سه ربع ساعت كه من و جلال آنجا نشستم آقا و برادر داشتند آشنا ميشدند و تعارف ميكردند و سخن ميگفتند كه يك آقايي آمد، به نظرم آقاي (سيد هاشم) رسولي (محلاتي) از محارم دفتر آقاي خميني بود و اطلاع داد كه چند تا بچه آمدند و عجله دارند شما را ببينيد. آقا فرمود، بيايند. سه تا جوان حدود بيست ساله آمدند و فصل، فصل سردي بود حتي قم نيز سرد بود؛ يعني حتما كت و شلوار لازم بود. اما اين جوانان با شلوار و يك پيراهن سفيد آستين كوتاه آمده بودند. اين اولين نكته بود كه اينها چه كساني هستند؟ اين بچهها يك پاكت بزرگ باد كرده، ورم كرده دستشان بود. آداب رسيدن به محضر يك مرجع را هم بلد نبودند. نشستند و حاصل بيان دو نفرشان كه حرف زدند اين بود كه «ما عجله داريم، بليط قطار داريم و بايد برويم. ما ديشب ساعت فلان راه افتاديم، از خوزستان آمدهآيم و عضو كانون و انجمن مهندسان نفت هستيم. آن نطق شما و صحبت شما نوارش رسيد، ديروز عصر آنجا بحث ميكرديم. فيالمجلس اين مقدار وجه آماده بود. دوستان ما را موظف كردند كه بيايم و اين را تقديمتان كنيم؛ اما اين همه توان ما نيست. آدرس ما روي اين پاكت هست. از جهت مادي ما هر چه حقوق داريم، نصف آن را تقديم ميكنيم. شما با يك آدمي در افتاديد كه ما ميخواهيم او را زمين بزنيم» - كه اشاره به شاه بود - پاكت را آنجا گذاشتند. آن وقت اسكناس هزار توماني تازه درآمده بود، رنگ سبز داشت كه من كمتر آن را ميديدم و يك مقدار از لاي پاكت آمده بود بيرون. من و جلال از آن مجلس بيرون آمديم همان طور حيران. جلال گفت: اخوي، سيد را چطور ديدي؟ من تو ذهن خودم داشتم فكر ميكردم كه از اين چهار، پنج نفري كه معروفند و اسم آنها سرزبانها هست، كدام يك عاقبت مرجع تقليد ميشود؟ توي اين عوام ذهني خودم برگشتم و گفتم: جلال، سيد برنده است. اخوي گفت: چرا؟ گفتم براي اينكه هر مرجع تقليدي يك توانمنديهاي خاص خودش را دارد. اين سيد محبوبيتي دارد كه حتي جوانهايي كه صورتشان داد ميزد كه تودهاي هستند و كمونيست و بياعتنا به مسائل عقيدتي، از او طرفداري ميكنند. اگر آقاي ديگر را بازار تهران يا بازار پاكستان و يا هند و غيره تقويت ميكنند؛ ولي اين سيد علاوه بر آنها نسلي را كه اين مسائل برايشان مطرح نيست جذب كرده است. بعد كه آمديم توي ماشين جلال گفت: اخوي اين سيد خيلي ناب است. بايد برويم تهران و ببينيم چطور ميشود او را تقويت كرد. در سال 1343 جلال كتاب «در خدمت و خيانت روشنفكران» را نوشت كه يك فصل اين كتاب سخنراني آقاي خميني است، آن هم در دورهاي كه خفقان هست و همه روشنفكران خفه شدهاند.
**دومين خاطرهاي كه من از حضرت خميني دارم مربوط به زماني است كه در بنياد فرهنگ ايران بودم. بنياد فرهنگ ماموري داشت كه مرتب هر روز ميرفت دم صندوق پست و چيزهايي كه براي بنياد رسيده بود، مي آورد. روزي بستههايي آورد كه بحثهاي آقاي خميني در نجف درباره انقلاب شاه و مردم و همچنين رسالتش بود كه حدودا شامل سي جزوه ميگرديد. بر روي بستهها به فرنگي نوشته شده بود: پروفسور شمس . يك پروفسور شمس داريم كه متخصص چشم است و آدرس بنياد فرهنگ و نام ايشان نوشته شده بود. باز كرديم كه بله!! از كيست؟ چيست؟ اينها كه به درد ما نميخورد! بردم دادم به دست داماد خودمان حاج آقا جواد آل احمد. ارسال اين نوع بستهها ادامه داشت كه دفعه سوم يا چهارم بود كه بعضي از رفقا آنها را ديدند و گفتند: اينها را بايد تكثير كنيم. بعدا فهميديم كه آن بستهها را آقاي هادي خسرو شاهي برايم فرستاده است.
**با اوج گيري انقلاب اسلامي آقاي خميني به ايران آمدند. من در آن ايام مريض بودم و در خانه و بيمارستان بستري. امام در مدرسه (علوي) ساكن شدند. من اخبارش را از روزنامه و راديو و تلويزيون پيگيري مركردم. تشنگي و شوق مردم براي ديدن ايشان وصف ناپذير بود. من هم خيلي شايق بودم. در آن زمان گروهي از اعضاي كانون نويسندگان ايران - كه من در اول انقلاب با ديدن مسائلي از آن استعفا كرده بودم به خدمت آقا رفتند كه خبرش در مطبوعات منعكس شد. در آن جلسه امام به خانم سيمين داشنور عنايت كرده و چند كلمه هم با ايشان صحبت مي نمايند. در آن روزها به آنهايي كه خدمت امام رفتند حسوديم ميشود و خانم دانشور هم به من پز ميداد كه من رفتم امام را ديدم و شما نديديد! تا اينكه سال 1359 شد. احمد آقا يك محبتهايي از قديم به ما داشت و به خانه ما ميآمد و سر سفره به همراه بچهها لقمه نان و پنيري با هم ميخورديم و از خاطرات عراق براي بچههاي ما نقل مي كرد كه خيلي جاذبه داشت و عسكهايي نيز داريم كه انس و الفتها بود. روز تلفن زنگ زد و من گوشي را برداشتم؛ احمد آقا گفت: تو نميخواهي آقا را ببيني؟ گفتم: به خدا خيلي دلم ميخواهد؛ ولي چطوري! اين پيرمرد، اينهمه فشار اينهمه ديدار، من چطور .... احمد آقا گفت: اصلا خود ايشان اخوال شما را ميپرسند. ميخواهي فردا بيايي؟ گفتم: راست ميگويي؟ گفت ماشين بفرستم؟ گفتم: نه! چرا ماشين؟ در آن ديدار خط صحبت امام اين بود كه فرمودند: من پدرت را ميشناختم و برادر بزرگت را كه در مدينه كشتندش. جلال را هم ميشناختم. آن سال آمد و كتاب خودش را جلوي دست من ديد و گفت: اقا اين پرت و پلاها چيست كه مي خوانيد! خودت را هم ميشناسم و گاهي اوقات صحبتهايت را از تلويزيون شنيدهام. برو آنجا (روزنامه اطلاعات) و هر كاري كه ميتواني بكن. به تو كسي نميتواند تهمتي بزند. چيزي به تو نميچسبد، برو آن جا و با قدرت و استحكام كارت را بكن. عرض كردم كه: آقا اين موسسه حدود هفتصد، هشتصد ميليون سرمايه بيتالمال است، در حدود پنج هزار كارمند و كارگر دارد، حدود هزار نفر در تهران، چهار هزار نفر در بقيه جاها و از همه گروهها و اقشار، طيفهاي مختلف ذوقي و سياسي هستند، از جمله مجاهد، فدايي، تودهاي و فلان؛ اما در كارهاي خودشان يك چيزهايي بلدند. از شما تقاضا دارم، اول اينكه اين بچههاي اتحاديه عوض نشوند و دست به تركيب آنها نخورد. چون من اينها را سالها ميشناسم و در رأس كار بودهاند، ولي اگر يك آدم ناشناس بيايد آنجا نميشناسم. با اين موضعگيري ميروم آنجا. يكي هم اينكه اگر توافقي بكنيد 25 درصد اين اموال در اختيار ما باشد. فرمودند: ميخواهيد چه كنيد؟ گفتم: ميخواهم به بچهها بگويم سهامگذاري كنند و پخش كنند بين خودشان كه احساس بكنند مالك اينجا هستند. من تا سرم را بر ميگردانم، از پشت به من ضربه نزنند و احساس كنند كه دارند براي خودشان كار ميكنند. اما گفتند: برو آقا، ناراحت و نگران نباش و با قدرت كار بكن و اين مسئله را به احمد ميگويم. ما آمديم رفتيم خدمت عزيزمان آقاي دعايي و مشغول شديم، البته با مخالفت ايشان مسئله 25 درصد اجرا نشد. مدتي هم در شوراي سرپرستي صدا و سيما بودم كه مسائلي آنجا مطرح بود. در يكي از جلسات شورا توسط آقاي صادق طباطبايي آقاي حسن حبيبي و آقاي خوئينيها، امام برايم درباره كيهان پيغام دادند و رفتيم روزنامه كيهان. هفت ، هشت ماه رفتيم، كاري كه از دستمان برميآمد انجام داديم، اما حوزه كاري من كار اجرايي نبود. من هميشه كارم معلمي بود.
**من در روزنامه ديده بودم كه امام يك فرماني دادهاند كه اين هفت نفر آقايان عضو شوراي انقلاب فرهنگي هستند. مرحوم دكتر باهنر، مرحوم رباني املشي، از آقايان روحانيون و از غير روحانيون دكتر علي شريعتمداري، دكتر حسن حبيبي، دكتر عبدالكريم سروش، جلالالدين فارسي بود و من. مرحوم باهنر زنگ زد و گفت: فلاني ديدي؟ گفتم: بله، گفت: چه روزي؟ چه ساعتي؟ گفتم: من كه كاري ندارم. من مريض احوالم، من در خانه هستم و علاف، هر ساعت و هر كجا خواستيد. اولين جلسه، مرحوم باهنر مجددا زنگ زد و رفتيم همين مجلس شوراي اسلامي امروز، در اتاق رياست مجلس - همان وقت ميگفتند مجلس سنا - يكي دو ماه بود كه مجلس درست شده بود، هنوز دكتر يدالله سحابي رئيس سني مجلس بود. ما آنجا جمع شديم و يكي دو تا از اعضاي شورا عضو مجلس بودند. بنابراين ما كه زودتر رفته بوديم، وكيل مجلس نبوديم و يكي دو ساعتي نشستيم تا مجلس تنفس شروع كرد. نشستيم، هفت نفر. تلقي من اين بود كه اقاي خميني حكم دادهاند كه شوراي انقلاب نداريم، پاشو شمس برو وزير علوم بشو، سروش برو رئيس دانشگاه بشو. اينگونه تلقي هم بود و ايراد به ما گرفته ميشد كه شما روشنفكران، اول فكر ميكنيد بعد كار ميكنيد، در حالي كه اقتضاي انقلاب اين است كه اول كار بكنيد. آن روز من ناراحت بودم از اين قضيه اما بعد در عمل ديدم كه اشكال خيلي درستي است. پس از مدتي مسائل ديگري در سطوح بالاي سياست پيش آمد. آقاي بنيصدر رئيس جمهور شد و شوراي انقلاب فرهنگي تبديل به ستاد انقلاب فرهنگي گرديد. پنجاه ميليون تومان بودجه تنخواه گردان در اختيار اعضاي شوراي انقلاب فرهنگي گذاشته بودند و از من خواستند كه حساب باز كنم تا آن پول را در آن بريزند. در آن دوره من مبلغ پنج هزار و ششصد تومان حقوق بازنشستگي داشتم و نميدانستم چگونه خرج كنم. ديدم كه ديگر زورم نميرسد.
**در شورا اختلافاتي هم داشتيم، مرحوم باهنر هميشه از من حمايت ميكرد. كار اختلافات به جايي رسيد كه اقاي باهنر كه مدير جلسه بود احساس كرد كار به جاي پيچيدهاي رسيده است! به خدمت امام رفتيم و اين سومين جلسه ديدارم با امام بود. براي آن جلسه هر كسي خود را آماده ميكرد كه حرفي بزند! و قرار شد كه در آن ديدار آقاي باهنر گزارشي اجمالي از عملكرد شورا بدهد. خدمت امام رسيديم، آن حضرت در بستر بيماري بودند. همراهان خم شدند و دست آقا را بوسيدند. بعد از آنها من به علت اينكه كمرم مشكل داشت با تاني خم شدم تا دست امام را ببوسم، ايشان دستشان را كشيدند و بر روي سرم گذاشتند. سريع به طرف دست ديگرشان رفتم و لبم را بر روي دست و نگين انگشترشان گذاشته و بوسيدم. در اين لحظه آقا انگشتر را از انگشتشان در آورده و در انگشت من كردند. قبل از صحبت آقاي باهنر، آقاي املشي صحبت را شروع كردند، حالت عصباني هم داشتند. بنده خدا ميگفت: آقا اين چه وضعي است؟ ما را از قم ميكشند ميآورند اينجا و از درس و مشق مياندازند. بعد اين آقايان، (در اينجا با دست به سمت من اشاره كرده) ميگويند: غلط كرديد كه دانشگاه را بستيد. من اشاره كرده بودم كه چرا الان دانشگاه را بستهاند. حالا ماه خرداد است. اين كار اشتباه شده، اگر يك هفته صبر ميكرديد تعطيلات تابستاني شروع ميشد اما بهانه چي بود؟ بهانه اين بود كه بسياري از ساختمانهاي دانشگاهها را گروهكها گرفتهاند. براي اينكه گروهك ها را بيرون بريزند، مصلحت اين ديده بودند كه اعلام بكنند كه دانشگاه تعطيل است .آقاي بني صدر به همراه هيئتي و با قشون و حشم بلند شد به آن جا رفت. خوشبختانه درگيري (مهمي هم) نشد؛ اما تبليغات خيلي كردند. تعبير من اين بود كه اگر كمي خويشتنداري ميكرديم، يك هفته يا ده روز ديگر دانشگاه تعطيل ميشد و در زمان تعطيلات تابستاني بيسر و صدا دفاتر گروهكها را جمع مي كردند. آقاي املشي از اين قول من اينگونه تعبير كردند كه آقا شما ما را از كار و زندگي انداختهايد و آوردهايد اينجا تا به ما بگويند غلط كرديد كه دانشگاه را بستهايد. آقاي خميني متوجه شدند كه اوضاع خيلي متشنج است و ديگر نگذاشتند كسي حرفي بزند، حتي آقاي باهنر، سپس فرمودند: آقا جان من كار دارم، يادتان باشد انقلاب فرهنگي است. دانشگاههاي يك مملكت را نميشود يك سال در آن را بست. زودتر فكر كنيد ببنيد كي بايد دانشگاهها را باز كنيم. در واقع من در حوزه تلقيات خودم به نظرم آمدكه اين پدر باز هم دارد ما را تاييد ميكند. ايشان يك موضعي گرفتند مسلط بر اواضع، همانطور كه براي من مطبوع بود براي اقاي املشي و ديگر آقايان به مراتب مطبوعتر بود
**اينها تعارف نيست كه ميكنم، من تنها كسي نيستم كه از حضرت امام (س) خاطرهاي داشته باشم. امروز هر بچه چهارده، پانزده ساله خاطراتي به مراتب زندهتر و جاندارتر از آن حضرت دارد، اما اين هم اغراق شاعرانه نيست كه ابعاد وجودي حضرت خميني (س) روي تمام اذهان نسل جوان جامعه اين چنين خيمه زده است. من به ايشان به عنوان رهبر و مرجع تقليد و ولايت فقيه آنچنان كه مرسوم است ديده و نگاه ندارم. خميني براي من پدر است، اما چرا؟ اين برمي گردد به اين مقدمه كه من سال 1324 بچهاي شانزده ساله هستم، از پدرم و خانه پدري فرار ميكنم و عضو سازمان جوانان حزب توده ميشوم و دوران اين گريز حدوده پانزده سال طول ميكشد. تا اينكه پس از اتمام دانشكده در تهران تصميم به اخذ دكتراي فلسفه از آلمان مي گيرم و ميخواهم از مادرم اجازه بگيرم. مادرم نصيحت ميكند: آخه بچه جان بيست سال است با بابات قهري، يعني چي؟ ميروم دست پدر را ببوسم. اين همه سال، اين جواني، اين جهالت و غفلت، دست پدر را ميخواهم ببوسم كه من را بغل ميكند و نميگذارد، همين طور كه صورت من را ميبوسد احساس ميكنم صورتم خيس شد. او گريهاش گرفته و محاسنش خيس ميشود. آن وقت است كه تكان ميخورم. سال 1337 بود. بعد از پانزده، شانزده سال غفلت تازه رسيدهام به لحظهاي كه دوران بي حرمتي، قدر ناشناسي از پدر را جبران كنم. سال 40 پدرم از دنيا رفت. ما مانديم همين طور علاف، كلافه و ناراحت. ايام خيلي بدي بود كه با خبر شديم در قم چند مجلس ختم براي مرحوم پدرم گذاشتهاند. با برادر مرحومم جلال رفتيم، عين دو طفلان مسلم، مرحوم بروجردي چند ماهي قبل از پدرم (در 10 فروردين 1340) فوت شده بود. هنوز مرجع واحد تقليد شيعيان مشخص نشده بود. در قم چهار، پنج مجلس ختم بزرگ براي مرحوم پدرم گذاشتند. با جلال توي اين مجالس رفتيم، اما سرانجام اين مجالس، احساس وظيفه بود كه برويم ديدار صاحبان مجالس، صبح بود، سال چهل و يا چهل و يك. به نظرم سال چهل رفتيم ديدن آقاي خميني به محض اينكه وارد شدم، ديدم، پدرم نشسته آنجا! در دو، سه حركت چهره ايشان آنچنان شباهت با پدرم داشت كه من غم و غصهام يادم رفت. بعد از سه سال من پدرم را مجددا ديدم، از آن روز براي من آقاي خميني شدند يك هدف. تمام آن ناسپاسيها كه نسبت به پدرم طي آن پانزده، شانزده سال كرده بودم، فرصتي پيدا كرده بود براي بارز شدن. اين را به عنوان مقدمه گفتم كه بدانيد ديدگاهم چه ديدگاهي هست. اينها از مسائل عواطف آدمي است. من از جمله چيزهايي را كه نميشناسم خودم هستم، نميدانم، واقعا خودم را هنوز نميتوانم بشناسم، ولي ضرورت ديدم كه اين مساله را بگويم و اشاره بكنم، زيرا كه امروز وظيفه است. يك وظيفه اخلاقي، انقلابي و شرعي است، يعني احترام و حرمت گذاشتن و پاس اين شخص (امام) را داشتن. خلاصهاش عشق است و عاشقي؛ اما اميدم است كه يك روزي بتوانم دينم را نسبت به اين شناخت ادا بكنم. اولين ديدار برايم خيلي تكان دهنده بود. من پانزده شانزده سال و شايد بيست سال بود كه به روحانيت بها نميدادم، به روحانيت كه بها نميدادم كه يك روحاني بود. در چنين موقعيتي بود كه برخوردم به اين صحنه؛ آن هم در جو اجتماعي كه هنوز مرجع تشخيص نيست، در آن يك ساعت يا سه ربع ساعت كه من و جلال آنجا نشستم آقا و برادر داشتند آشنا ميشدند و تعارف ميكردند و سخن ميگفتند كه يك آقايي آمد، به نظرم آقاي (سيد هاشم) رسولي (محلاتي) از محارم دفتر آقاي خميني بود و اطلاع داد كه چند تا بچه آمدند و عجله دارند شما را ببينيد. آقا فرمود، بيايند. سه تا جوان حدود بيست ساله آمدند و فصل، فصل سردي بود حتي قم نيز سرد بود؛ يعني حتما كت و شلوار لازم بود. اما اين جوانان با شلوار و يك پيراهن سفيد آستين كوتاه آمده بودند. اين اولين نكته بود كه اينها چه كساني هستند؟ اين بچهها يك پاكت بزرگ باد كرده، ورم كرده دستشان بود. آداب رسيدن به محضر يك مرجع را هم بلد نبودند. نشستند و حاصل بيان دو نفرشان كه حرف زدند اين بود كه «ما عجله داريم، بليط قطار داريم و بايد برويم. ما ديشب ساعت فلان راه افتاديم، از خوزستان آمدهآيم و عضو كانون و انجمن مهندسان نفت هستيم. آن نطق شما و صحبت شما نوارش رسيد، ديروز عصر آنجا بحث ميكرديم. فيالمجلس اين مقدار وجه آماده بود. دوستان ما را موظف كردند كه بيايم و اين را تقديمتان كنيم؛ اما اين همه توان ما نيست. آدرس ما روي اين پاكت هست. از جهت مادي ما هر چه حقوق داريم، نصف آن را تقديم ميكنيم. شما با يك آدمي در افتاديد كه ما ميخواهيم او را زمين بزنيم» - كه اشاره به شاه بود - پاكت را آنجا گذاشتند. آن وقت اسكناس هزار توماني تازه درآمده بود، رنگ سبز داشت كه من كمتر آن را ميديدم و يك مقدار از لاي پاكت آمده بود بيرون. من و جلال از آن مجلس بيرون آمديم همان طور حيران. جلال گفت: اخوي، سيد را چطور ديدي؟ من تو ذهن خودم داشتم فكر ميكردم كه از اين چهار، پنج نفري كه معروفند و اسم آنها سرزبانها هست، كدام يك عاقبت مرجع تقليد ميشود؟ توي اين عوام ذهني خودم برگشتم و گفتم: جلال، سيد برنده است. اخوي گفت: چرا؟ گفتم براي اينكه هر مرجع تقليدي يك توانمنديهاي خاص خودش را دارد. اين سيد محبوبيتي دارد كه حتي جوانهايي كه صورتشان داد ميزد كه تودهاي هستند و كمونيست و بياعتنا به مسائل عقيدتي، از او طرفداري ميكنند. اگر آقاي ديگر را بازار تهران يا بازار پاكستان و يا هند و غيره تقويت ميكنند؛ ولي اين سيد علاوه بر آنها نسلي را كه اين مسائل برايشان مطرح نيست جذب كرده است. بعد كه آمديم توي ماشين جلال گفت: اخوي اين سيد خيلي ناب است. بايد برويم تهران و ببينيم چطور ميشود او را تقويت كرد. در سال 1343 جلال كتاب «در خدمت و خيانت روشنفكران» را نوشت كه يك فصل اين كتاب سخنراني آقاي خميني است، آن هم در دورهاي كه خفقان هست و همه روشنفكران خفه شدهاند.
**دومين خاطرهاي كه من از حضرت خميني دارم مربوط به زماني است كه در بنياد فرهنگ ايران بودم. بنياد فرهنگ ماموري داشت كه مرتب هر روز ميرفت دم صندوق پست و چيزهايي كه براي بنياد رسيده بود، مي آورد. روزي بستههايي آورد كه بحثهاي آقاي خميني در نجف درباره انقلاب شاه و مردم و همچنين رسالتش بود كه حدودا شامل سي جزوه ميگرديد. بر روي بستهها به فرنگي نوشته شده بود: پروفسور شمس . يك پروفسور شمس داريم كه متخصص چشم است و آدرس بنياد فرهنگ و نام ايشان نوشته شده بود. باز كرديم كه بله!! از كيست؟ چيست؟ اينها كه به درد ما نميخورد! بردم دادم به دست داماد خودمان حاج آقا جواد آل احمد. ارسال اين نوع بستهها ادامه داشت كه دفعه سوم يا چهارم بود كه بعضي از رفقا آنها را ديدند و گفتند: اينها را بايد تكثير كنيم. بعدا فهميديم كه آن بستهها را آقاي هادي خسرو شاهي برايم فرستاده است.
**با اوج گيري انقلاب اسلامي آقاي خميني به ايران آمدند. من در آن ايام مريض بودم و در خانه و بيمارستان بستري. امام در مدرسه (علوي) ساكن شدند. من اخبارش را از روزنامه و راديو و تلويزيون پيگيري مركردم. تشنگي و شوق مردم براي ديدن ايشان وصف ناپذير بود. من هم خيلي شايق بودم. در آن زمان گروهي از اعضاي كانون نويسندگان ايران - كه من در اول انقلاب با ديدن مسائلي از آن استعفا كرده بودم به خدمت آقا رفتند كه خبرش در مطبوعات منعكس شد. در آن جلسه امام به خانم سيمين داشنور عنايت كرده و چند كلمه هم با ايشان صحبت مي نمايند. در آن روزها به آنهايي كه خدمت امام رفتند حسوديم ميشود و خانم دانشور هم به من پز ميداد كه من رفتم امام را ديدم و شما نديديد! تا اينكه سال 1359 شد. احمد آقا يك محبتهايي از قديم به ما داشت و به خانه ما ميآمد و سر سفره به همراه بچهها لقمه نان و پنيري با هم ميخورديم و از خاطرات عراق براي بچههاي ما نقل مي كرد كه خيلي جاذبه داشت و عسكهايي نيز داريم كه انس و الفتها بود. روز تلفن زنگ زد و من گوشي را برداشتم؛ احمد آقا گفت: تو نميخواهي آقا را ببيني؟ گفتم: به خدا خيلي دلم ميخواهد؛ ولي چطوري! اين پيرمرد، اينهمه فشار اينهمه ديدار، من چطور .... احمد آقا گفت: اصلا خود ايشان اخوال شما را ميپرسند. ميخواهي فردا بيايي؟ گفتم: راست ميگويي؟ گفت ماشين بفرستم؟ گفتم: نه! چرا ماشين؟ در آن ديدار خط صحبت امام اين بود كه فرمودند: من پدرت را ميشناختم و برادر بزرگت را كه در مدينه كشتندش. جلال را هم ميشناختم. آن سال آمد و كتاب خودش را جلوي دست من ديد و گفت: اقا اين پرت و پلاها چيست كه مي خوانيد! خودت را هم ميشناسم و گاهي اوقات صحبتهايت را از تلويزيون شنيدهام. برو آنجا (روزنامه اطلاعات) و هر كاري كه ميتواني بكن. به تو كسي نميتواند تهمتي بزند. چيزي به تو نميچسبد، برو آن جا و با قدرت و استحكام كارت را بكن. عرض كردم كه: آقا اين موسسه حدود هفتصد، هشتصد ميليون سرمايه بيتالمال است، در حدود پنج هزار كارمند و كارگر دارد، حدود هزار نفر در تهران، چهار هزار نفر در بقيه جاها و از همه گروهها و اقشار، طيفهاي مختلف ذوقي و سياسي هستند، از جمله مجاهد، فدايي، تودهاي و فلان؛ اما در كارهاي خودشان يك چيزهايي بلدند. از شما تقاضا دارم، اول اينكه اين بچههاي اتحاديه عوض نشوند و دست به تركيب آنها نخورد. چون من اينها را سالها ميشناسم و در رأس كار بودهاند، ولي اگر يك آدم ناشناس بيايد آنجا نميشناسم. با اين موضعگيري ميروم آنجا. يكي هم اينكه اگر توافقي بكنيد 25 درصد اين اموال در اختيار ما باشد. فرمودند: ميخواهيد چه كنيد؟ گفتم: ميخواهم به بچهها بگويم سهامگذاري كنند و پخش كنند بين خودشان كه احساس بكنند مالك اينجا هستند. من تا سرم را بر ميگردانم، از پشت به من ضربه نزنند و احساس كنند كه دارند براي خودشان كار ميكنند. اما گفتند: برو آقا، ناراحت و نگران نباش و با قدرت كار بكن و اين مسئله را به احمد ميگويم. ما آمديم رفتيم خدمت عزيزمان آقاي دعايي و مشغول شديم، البته با مخالفت ايشان مسئله 25 درصد اجرا نشد. مدتي هم در شوراي سرپرستي صدا و سيما بودم كه مسائلي آنجا مطرح بود. در يكي از جلسات شورا توسط آقاي صادق طباطبايي آقاي حسن حبيبي و آقاي خوئينيها، امام برايم درباره كيهان پيغام دادند و رفتيم روزنامه كيهان. هفت ، هشت ماه رفتيم، كاري كه از دستمان برميآمد انجام داديم، اما حوزه كاري من كار اجرايي نبود. من هميشه كارم معلمي بود.
**من در روزنامه ديده بودم كه امام يك فرماني دادهاند كه اين هفت نفر آقايان عضو شوراي انقلاب فرهنگي هستند. مرحوم دكتر باهنر، مرحوم رباني املشي، از آقايان روحانيون و از غير روحانيون دكتر علي شريعتمداري، دكتر حسن حبيبي، دكتر عبدالكريم سروش، جلالالدين فارسي بود و من. مرحوم باهنر زنگ زد و گفت: فلاني ديدي؟ گفتم: بله، گفت: چه روزي؟ چه ساعتي؟ گفتم: من كه كاري ندارم. من مريض احوالم، من در خانه هستم و علاف، هر ساعت و هر كجا خواستيد. اولين جلسه، مرحوم باهنر مجددا زنگ زد و رفتيم همين مجلس شوراي اسلامي امروز، در اتاق رياست مجلس - همان وقت ميگفتند مجلس سنا - يكي دو ماه بود كه مجلس درست شده بود، هنوز دكتر يدالله سحابي رئيس سني مجلس بود. ما آنجا جمع شديم و يكي دو تا از اعضاي شورا عضو مجلس بودند. بنابراين ما كه زودتر رفته بوديم، وكيل مجلس نبوديم و يكي دو ساعتي نشستيم تا مجلس تنفس شروع كرد. نشستيم، هفت نفر. تلقي من اين بود كه اقاي خميني حكم دادهاند كه شوراي انقلاب نداريم، پاشو شمس برو وزير علوم بشو، سروش برو رئيس دانشگاه بشو. اينگونه تلقي هم بود و ايراد به ما گرفته ميشد كه شما روشنفكران، اول فكر ميكنيد بعد كار ميكنيد، در حالي كه اقتضاي انقلاب اين است كه اول كار بكنيد. آن روز من ناراحت بودم از اين قضيه اما بعد در عمل ديدم كه اشكال خيلي درستي است. پس از مدتي مسائل ديگري در سطوح بالاي سياست پيش آمد. آقاي بنيصدر رئيس جمهور شد و شوراي انقلاب فرهنگي تبديل به ستاد انقلاب فرهنگي گرديد. پنجاه ميليون تومان بودجه تنخواه گردان در اختيار اعضاي شوراي انقلاب فرهنگي گذاشته بودند و از من خواستند كه حساب باز كنم تا آن پول را در آن بريزند. در آن دوره من مبلغ پنج هزار و ششصد تومان حقوق بازنشستگي داشتم و نميدانستم چگونه خرج كنم. ديدم كه ديگر زورم نميرسد.
**در شورا اختلافاتي هم داشتيم، مرحوم باهنر هميشه از من حمايت ميكرد. كار اختلافات به جايي رسيد كه اقاي باهنر كه مدير جلسه بود احساس كرد كار به جاي پيچيدهاي رسيده است! به خدمت امام رفتيم و اين سومين جلسه ديدارم با امام بود. براي آن جلسه هر كسي خود را آماده ميكرد كه حرفي بزند! و قرار شد كه در آن ديدار آقاي باهنر گزارشي اجمالي از عملكرد شورا بدهد. خدمت امام رسيديم، آن حضرت در بستر بيماري بودند. همراهان خم شدند و دست آقا را بوسيدند. بعد از آنها من به علت اينكه كمرم مشكل داشت با تاني خم شدم تا دست امام را ببوسم، ايشان دستشان را كشيدند و بر روي سرم گذاشتند. سريع به طرف دست ديگرشان رفتم و لبم را بر روي دست و نگين انگشترشان گذاشته و بوسيدم. در اين لحظه آقا انگشتر را از انگشتشان در آورده و در انگشت من كردند. قبل از صحبت آقاي باهنر، آقاي املشي صحبت را شروع كردند، حالت عصباني هم داشتند. بنده خدا ميگفت: آقا اين چه وضعي است؟ ما را از قم ميكشند ميآورند اينجا و از درس و مشق مياندازند. بعد اين آقايان، (در اينجا با دست به سمت من اشاره كرده) ميگويند: غلط كرديد كه دانشگاه را بستيد. من اشاره كرده بودم كه چرا الان دانشگاه را بستهاند. حالا ماه خرداد است. اين كار اشتباه شده، اگر يك هفته صبر ميكرديد تعطيلات تابستاني شروع ميشد اما بهانه چي بود؟ بهانه اين بود كه بسياري از ساختمانهاي دانشگاهها را گروهكها گرفتهاند. براي اينكه گروهك ها را بيرون بريزند، مصلحت اين ديده بودند كه اعلام بكنند كه دانشگاه تعطيل است .آقاي بني صدر به همراه هيئتي و با قشون و حشم بلند شد به آن جا رفت. خوشبختانه درگيري (مهمي هم) نشد؛ اما تبليغات خيلي كردند. تعبير من اين بود كه اگر كمي خويشتنداري ميكرديم، يك هفته يا ده روز ديگر دانشگاه تعطيل ميشد و در زمان تعطيلات تابستاني بيسر و صدا دفاتر گروهكها را جمع مي كردند. آقاي املشي از اين قول من اينگونه تعبير كردند كه آقا شما ما را از كار و زندگي انداختهايد و آوردهايد اينجا تا به ما بگويند غلط كرديد كه دانشگاه را بستهايد. آقاي خميني متوجه شدند كه اوضاع خيلي متشنج است و ديگر نگذاشتند كسي حرفي بزند، حتي آقاي باهنر، سپس فرمودند: آقا جان من كار دارم، يادتان باشد انقلاب فرهنگي است. دانشگاههاي يك مملكت را نميشود يك سال در آن را بست. زودتر فكر كنيد ببنيد كي بايد دانشگاهها را باز كنيم. در واقع من در حوزه تلقيات خودم به نظرم آمدكه اين پدر باز هم دارد ما را تاييد ميكند. ايشان يك موضعي گرفتند مسلط بر اواضع، همانطور كه براي من مطبوع بود براي اقاي املشي و ديگر آقايان به مراتب مطبوعتر بود
.
پاسداشت سالگرد رحلت ملكوتي حضرت امام خميني در خبرگزاري فارس
پاسداشت سالگرد رحلت ملكوتي حضرت امام خميني در خبرگزاري فارس
0 نظرهای شما:
Post a Comment