یادداشت میهمان
کدامیک از ما در قابِ آرزوهای استاد خواهیم نشست؟
"شاگردانی دارم که تو گویی در فضایی که عین وجود من است به مراتب بهتر از من حضور دارند و من با وجود آنها هم زندگی خوشی دارم و هم خوشحال و خرسند میمیرم". راستی کدامیک از ما در قاب آروزهای استاد خواهیم نشست؟ به گزارش خبرنگار مهر، ابراهیم خدایار استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تربیت مدرس و عضو انجمن علمی نقد ادبی ایران با ارسال یادداشتی به خبرگزاری مهر، به تشریح ویژگیهای شخصیتی و فرهنگی زندهیاد علیمحمد حقشناس پرداخت.
متن کامل این یادداشت که "کدامیک از ما در قابِ آرزوهای استاد خواهیم نشست؟" نام دارد، در ذیل از نظر میگذرد:
بعد از ظهر جمعه دهم اردیبهشت بهار 89 حادثة تلخی رخ داد که نه تنها بخش بزرگی از جامعه دانشگاهی ایران و استادان و دانشجویان ادبیات فارسی و زبانشناسی را داغدار، بلکه گروه عظیمی از اهالی شعر و ترجمه را نیز حیرتزده کرد و در غم سنگین فروبرد.
خبر دهان به دهان گشت. خیلیها باور نمیکردند که دکتر حقشناس را دیگر نبینند؛ بنابراین مات و مبهوت و با هقهق گریه چند و چون خبر را از هم میپرسیدند تا شاید اصل خبر بیاساس باشد اما اینگونه نشد، حقشناس بار سفر بسته بود.
گفتهاند شعر چیزی جز تصویر نیست. آیا میشود تصویری را از زندگی و مرگ شعرگونه دکتر حقشناس ترسیم کرد، همانگونه که او قبل از مرگش تصویر کسانی را که دوست داشت راهش را ادامه دهند، در قاب نشانده بود؟
هارولد یینتر (Harold Pinter) شاعر و نمایشنامهنویس معاصر انگلیسی در مصاحبهای در سال 1977 در شناخت چهره خود این گونه اظهار عجز کرده بود: نمیدانم به چه کسی در آینه نگاه میکنم توضیحی برای این چهره وجود ندارد.
در شگفتم که چگونه میتوان چهره او را را در قاب خیال به بند کشید؟ اصلاً آیا این امکان وجود دارد؟ کدام قاب میتواند تصویر روشن و خالی از غبار و کدورت در خود ترسیم کند؟
اهالی ادبیات و شعر با مقالات و کتابهای استاد که از بینشِ ژرف او در مطالعه ظرافتهای ادبیات کهن و نو حکایتها داشت، تصویری ادیبانه و شاعرانه در آلبوم خاطرات خود به یادگار خواهند نشاند.
اهالی زبانشناسی با آوای آواشناسیاش به دنیای زبان سورنها، ساپیرها، و بلومفیلدها پا خواهند گذاشت و تصویر استاد را در طاقچه زبان خود قاب خواهند گرفت. اینان از او فقط و فقط گفتمان مهربانی و دانش به یاد خواهند داشت.
مترجمان تصویر کسی را در قاب خاطرههای خویش خواهند نشاند که خلّاقانه همچون مؤلّف دست به آفرینشی دیگر میزند. از دریچه این تصویر، مترجم دیگر مقلّد نویسنده نیست، خود به نویسنده دیگری مبدلّ میشود که سایه به سایة مؤلّف به آفرینش در زبان دیگر دست میزند.
فرهنگنویسان تصویر کسی را در ذهن خود قاب خواهند گرفت که 15 سال مدام با به کار گرفتن خرد و توان جمع زیادی از زبانشناسان و ویراستاران خبره، برای نوشتن فرهنگی ماندگار و بینظیر، با وسواسی طاقتفرسا، جوانی خود را به پای واژهها ریخت و سرانجام منتقدان با تصویر منتقدی منصف روبهرو میشوند که از نقد خویشتن نیز ابایی نداشت: تصویر آینه در آینه.
اما وقتی با دقت بیشتر به این تصویرها خیره میشویم همه این تصویرها در تصویر مردی آرام، ساده، صمیمی، بیآلایش و مهربان که در قاب ذهن همسر و فرزندانش و دوستان و همکارانش نقش بسته، گم میشوند: تصویر نازنینی با انبوه کتابهایی که خوانده، با یادداشتهایی که نوشته، بسیاری از آنها را چاپ کرده و برخی نیز فرصت چاپ نیافتهاند؛ در تصویری گم میشوند که از کثرت مطالعه به تندیس کتاب بیشتر از هر چیز دیگر شباهت پیدا کرده است.
درست؛ همه این تصویرها، تصویر دکتر حقشناس هستند؛ فقط تصویر حقشناس، اما خود او نیستند، تصویر او را با طعم ویژهاش، آیندگان بهتر ترسیم خواهند کرد؛ همانها که خودش روزی قبل از کوچ غمانگیزش، چهرهشان را نقاشی کرده بود: اگر نتوانستم کارهایی را که میخواستهام انجام دهم، هیچ غمی ندارم؛ چون من معلم هستم و معلم به نظر من یعنی فضا. معلم فضاست، فضایی فرهنگی که آدمها در آن حضور به هم میرسانند و در آن فضای فرهنگی خودشان را پیدا میکنند و چون پیدا کردند در فضایی که تداوم وجود معلم است، همان خواستها و تمناهایی را در سطحی متعالیتر دنبال میکنند که از آن معلم بوده است. اگر من بدانم که این آتشی که در دل من است، پس از من خاموش نمیشود، بلکه در کسی دیگر تداوم مییابد، در آن صورت اگر کتابم را هم ننویسم، سر راحت به زمین میگذارم و با غرور میگویم که من در این مورد معلم خوشبختی بودهام. شاگردانی دارم که تو گویی در فضایی که عین وجود من است، به مراتب بهتر از من حضور دارند و من با وجود آنها هم زندگی خوشی دارم و هم خوشحال و خرسند میمیرم.
بعد از ظهر جمعه دهم اردیبهشت بهار 89 حادثة تلخی رخ داد که نه تنها بخش بزرگی از جامعه دانشگاهی ایران و استادان و دانشجویان ادبیات فارسی و زبانشناسی را داغدار، بلکه گروه عظیمی از اهالی شعر و ترجمه را نیز حیرتزده کرد و در غم سنگین فروبرد.
خبر دهان به دهان گشت. خیلیها باور نمیکردند که دکتر حقشناس را دیگر نبینند؛ بنابراین مات و مبهوت و با هقهق گریه چند و چون خبر را از هم میپرسیدند تا شاید اصل خبر بیاساس باشد اما اینگونه نشد، حقشناس بار سفر بسته بود.
گفتهاند شعر چیزی جز تصویر نیست. آیا میشود تصویری را از زندگی و مرگ شعرگونه دکتر حقشناس ترسیم کرد، همانگونه که او قبل از مرگش تصویر کسانی را که دوست داشت راهش را ادامه دهند، در قاب نشانده بود؟
هارولد یینتر (Harold Pinter) شاعر و نمایشنامهنویس معاصر انگلیسی در مصاحبهای در سال 1977 در شناخت چهره خود این گونه اظهار عجز کرده بود: نمیدانم به چه کسی در آینه نگاه میکنم توضیحی برای این چهره وجود ندارد.
در شگفتم که چگونه میتوان چهره او را را در قاب خیال به بند کشید؟ اصلاً آیا این امکان وجود دارد؟ کدام قاب میتواند تصویر روشن و خالی از غبار و کدورت در خود ترسیم کند؟
اهالی ادبیات و شعر با مقالات و کتابهای استاد که از بینشِ ژرف او در مطالعه ظرافتهای ادبیات کهن و نو حکایتها داشت، تصویری ادیبانه و شاعرانه در آلبوم خاطرات خود به یادگار خواهند نشاند.
اهالی زبانشناسی با آوای آواشناسیاش به دنیای زبان سورنها، ساپیرها، و بلومفیلدها پا خواهند گذاشت و تصویر استاد را در طاقچه زبان خود قاب خواهند گرفت. اینان از او فقط و فقط گفتمان مهربانی و دانش به یاد خواهند داشت.
مترجمان تصویر کسی را در قاب خاطرههای خویش خواهند نشاند که خلّاقانه همچون مؤلّف دست به آفرینشی دیگر میزند. از دریچه این تصویر، مترجم دیگر مقلّد نویسنده نیست، خود به نویسنده دیگری مبدلّ میشود که سایه به سایة مؤلّف به آفرینش در زبان دیگر دست میزند.
فرهنگنویسان تصویر کسی را در ذهن خود قاب خواهند گرفت که 15 سال مدام با به کار گرفتن خرد و توان جمع زیادی از زبانشناسان و ویراستاران خبره، برای نوشتن فرهنگی ماندگار و بینظیر، با وسواسی طاقتفرسا، جوانی خود را به پای واژهها ریخت و سرانجام منتقدان با تصویر منتقدی منصف روبهرو میشوند که از نقد خویشتن نیز ابایی نداشت: تصویر آینه در آینه.
اما وقتی با دقت بیشتر به این تصویرها خیره میشویم همه این تصویرها در تصویر مردی آرام، ساده، صمیمی، بیآلایش و مهربان که در قاب ذهن همسر و فرزندانش و دوستان و همکارانش نقش بسته، گم میشوند: تصویر نازنینی با انبوه کتابهایی که خوانده، با یادداشتهایی که نوشته، بسیاری از آنها را چاپ کرده و برخی نیز فرصت چاپ نیافتهاند؛ در تصویری گم میشوند که از کثرت مطالعه به تندیس کتاب بیشتر از هر چیز دیگر شباهت پیدا کرده است.
درست؛ همه این تصویرها، تصویر دکتر حقشناس هستند؛ فقط تصویر حقشناس، اما خود او نیستند، تصویر او را با طعم ویژهاش، آیندگان بهتر ترسیم خواهند کرد؛ همانها که خودش روزی قبل از کوچ غمانگیزش، چهرهشان را نقاشی کرده بود: اگر نتوانستم کارهایی را که میخواستهام انجام دهم، هیچ غمی ندارم؛ چون من معلم هستم و معلم به نظر من یعنی فضا. معلم فضاست، فضایی فرهنگی که آدمها در آن حضور به هم میرسانند و در آن فضای فرهنگی خودشان را پیدا میکنند و چون پیدا کردند در فضایی که تداوم وجود معلم است، همان خواستها و تمناهایی را در سطحی متعالیتر دنبال میکنند که از آن معلم بوده است. اگر من بدانم که این آتشی که در دل من است، پس از من خاموش نمیشود، بلکه در کسی دیگر تداوم مییابد، در آن صورت اگر کتابم را هم ننویسم، سر راحت به زمین میگذارم و با غرور میگویم که من در این مورد معلم خوشبختی بودهام. شاگردانی دارم که تو گویی در فضایی که عین وجود من است، به مراتب بهتر از من حضور دارند و من با وجود آنها هم زندگی خوشی دارم و هم خوشحال و خرسند میمیرم.
راستی کدامیک از ما در قاب آروزهای استاد خواهیم نشست؟
در راهِ ناتمامدر تنگنایِ حادثه
در راهِ ناتمام...میترسم ار تو نباشی،
میلرزم ار تو نخوانی.اینک، چشمهایِ خستهام
- مدیونِ یک نگاه -اینک، فریادِ بیصدام،
با لرزشِ مدامو بغضهایِ در خود شکستهام
- پامالِ اشک و آه-میترسم ار تو نباشی میلرزم ار تو...
گم میکنم چون طفلِ بیپناه
راهِ خویشتن،در تنگنایِ حادثه
، در راهِ ناتمام...
تاریخ انتشار، تهران: ۱۰:۳۹ , ۱۳۸۹/۰۲/۲۰
0 نظرهای شما:
Post a Comment