در مدار 360+5 درجه....
نامه ای از او....
(متن کامل)
شاید بیش از پنجاه سال است که او را می شناسم. نه تنها می شناسم، بلکه گوئی با او زندگی کرده ام و آنقدر نزدیک به او بوده ام که در اولین بازتاب بسیار شگفت زده شدم از اینکه، با وجود این همه قرابت، چرا اینگونه غریبانه نامه نگاری میکند...
اصلا" چرا نامه می نویسد؟ چرا حرفش را با خودم از نزدیک و شفاها" ادا نمی کند؟راستش یادم رفت اینرا هم بگویم که در طول اینهمه سال، هیچ گاه با هم صادق نبوده ایم!!!. ولی این عدم صداقت نه از روی بد ذاتی مان، بلکه فقط به دلیل ملول نساختن اوضاع و احوال همدیگر بوده است... زیرا هرآنچه که می بایست به همدیگر می گفتیم، جز ملال و حرمان وگلایه چیز دیگری نبوده اند. از اینرو در چنین شرایطی هر دو ترجیح دادیم که هیچ نگوییم و اوقات یکدیگر را بیشتر از انچه که هست، تلخ تر نکنیمم...
او برای اولین بار برایم نامه نوشته بود. علیرغم دیدار های هرروزهء مان ، علاوه بر نفس نوشتن نامه، محتویات آن برایم بسیار مهمتر بود، از اینرو با حرص و ولع نامه را که خود به دست من داده بود، خواندم.
+++
پس از سلام و تصدق..و فدایت شوم ... و تعارفات معمولهء مرسوم در نامه نگاری های دههء سی نوشته بود:...چند گاه
ی است که بسیار دلگیر و محزونم. تو میدانی که همیشه اینگونه بوده ام، اما این چند گاه اخیر حزن و اندوه آنچنان بر گردهء کم طاقتم فشار وارد می سازد، که دیگر تاب تحملش را ندارم.
تو می دانی و خود دیده ای که در تمامی طول زندگی ام، چه دشواری ها و ناملا یمت هائی را نا خواسته به جان خریده ام وبه تلخی تحمل کرده ام، اما اینبار دیگر نمی توانم...اینبار فشار و تعدی زمانه (نه زمانه، مردمان این زمانه...) بیش از تحمل من جان سخت زیر لگامهای نامردمی خود گوئی له می کند، روحم را خرد میکند، تنم را به درد می آورد و جانم را به حقیقتا: به لبم میرساند. آگر حقیقتی وجود داشته باشد...
امروز دلم خیلی گرفته... و به دنبال بهانه هائی می گردم که کمی از تنگی ان بکاهد، اما هرچه بیشتر به گذشته و آینده و پیرامون خود می نگرم، ناامید تر و ناامید تر و محزون تر می شوم. حتی مرگ نا بهنگام مادرم درایام نوجوانی ام که بزرگ ترین و تلخ ترین حادثه زندگی من بود، در کنار ردیف آلامی که در پیش روی من بی انصافانه صف کشیده اند، چندان پر اهمیت جلوه نمی کند! و از این بابت در برابر روح مادرم احساس شرمساری می کنم!!!.
از صبح امروز، گرچه آفتاب سوران اواسط مرداد ماه، آسمان شهرمان را فروزان می کند، اما دلم شدیدا" و ناجوانمردانه ابریست...اما نه ازجنس آن ابرهائی که می بارند و چشم و روح و جسمتان را شستشو می دهند، بلکه ابرهائی که هر لحظه تن و روحتان را در قالبی تنگ و تاریک فشرده تر و فشرد ه تر و دلتان را افسرده تر و افسرده تر و...میکند.
برهائی که بارش آنان نکبت است و در پی آن هیچ رنگین کمانی آسمان زندگی تان را گلگون نمی کند.در واقع ملالی که فکر و جسمم را آزار میدهد، سالهاست که در پی برخی ناملایمات و {الطاف} دوستان و نا آشنایان، درونم را تسخیر کرده است، اما آنچه این چنین مرا دگرگون ساخت سخنان غیر قابل باور فزندانم در شب گذشته بود
***
ن آنانرا با عتاب خطاب نمی کنم، زیرا آنان کاملا" محقند در اینکه من به عنوان پدر، نه به عمد، بلکه به سهوو نا خواسته نتوانسته ام وظایف توجیه شده ام را کاملا ادا کنم و امروز آنان مرا آگاهانه و آمرانه محاکمه می کنند. محاکمه ای که محکوم هیچ حجتی برای تبری جستن ندارد...آنها مرا به بی کفایتی محکوم کردند، واژه ای که در جوانی مفهوم انرا نتوانستیم درک کنیم... و کفایت را در چیز دیگری می جستیم...آنچه باعث و بانی شرمندگی امروز من نزد خانواده ام شد...
+++
در جوانی، و در موسمی که گذشت زمان هیچ مفهومی جز حرکت و جنبش و جوشش برایمان نداشت و بدون اندشیدن به فردائی که هیچ ذهنیتی از آن نداشتیم، زندگی را در خدمت به خلق خدا وجامعه و ایثار خلاصه می کردیم.
شاید شرایط زمانی و موقعیت جامعه این فرض را بر ما حکم کرده بود، اما به هر حال امروز، هم نادم کرده ها و ناکرده های گذشته ام هستم و هم ناگزیر به پذیرش عواقب به اصطلاح – خدمات – خود به خلق و جامعه ام در جوانی هستم. اعمالی که مرا واداشت که سالها بعد، هنگامی که گرد پیری کم کم بر سرم گرده افشانی میکند و نیروئی برای کار بیشتر ندارم، در برابر خانواده ام سر افکنده و شرمسار باشم...+++
گمان نمیکنم هیچ گناهی بدتر از ظلم به خانواده و هیچ ضربه ای کوبنده تر از شرمساری دربرابر درگاه انان وجود داشته
باشد. قطعا" و یقینا" اینگونه است. این نتیجهء تلخ اما حقیقی آزمون زندگی است. گناهی که در ارتکاب به آن هیچ نقشی نداری و شرمی که نمی دانی واقعا" شرم است یا حجب حیا... اما پس از گذشت سالهای سال از ایام جوانی هنوز نمی دانم گناهم از ناچاری یا غفلت بوده، و یا شرم امروز من ناشی از عدم عاقبت اندیشی دوران جوانی ....
اما آنچه مرا پای دار داشته است ذهنیتی است که از آن زمانها برایم مانده است. و آن اینکه همهء آنچه کرده ام و نکرده ام دارای توجیه و وجاهت عرفی و اخلاقی و اجتماعی ان زمان بوده است. و از آن نه پشیمانم و نه شرمنده...
+++
ر آن سالها، در تنگترین اوقات از ایثار هیچ چیزی دریغ نورزیدم. می گفتند تکلیف است و همهء هم سن و سالهای من خود
را مکلف به انجام فرایض جامعه می دانستیم. سخت ترین دوران را با شادمانی و شعف از خدمت پشت سر گذاردیم. شداید را به جان خریدیم و خریدیم...
و... تا به سنی رسیدیم که جز جامعه، خانوادهء خود را نیز لایق خدمت دانستیم، اما در این دوران، دیگر همه چیز تغییر کرده بود... نه مردمان، نه جامعه و نه حتی طرز تفکر مردم همگونی اندکی با سالهای پیش نداشتند.
آنانی که برای ماندن تن به هر ذلتی دادند، برای خود کبکبه و دبدبه ای یافتند و عماراتی ازکبر و غرور بر کوخهای آرزوهای مدفون شدهء نسل ما بر افراشتند
...زندگی شوخی بسیار تلخی کرد...مانده بودیم ما و یک عالمه به اصطلاح افتخار و یک کوله بار تقدیر، که در ازای همهء آنها یک کیلو خیار هم نمی دادند.
......و درکنار همه این افتخارات و شوخی های تلخ روزگار و روزگارسازان، شوخی شوخی صاحب یک خانوادهء پنج نفره هم شده بودم. خانواده ای که قرار بود عائله من باشند و من نان آور آنان...
من می دانستم که درب، همیشه بر یک پایه نمی چرخد و توپ پرتاب شده نیز تا رسیدن به زمین هزاران چرخ می خورد. اما هرگز تصور نمی کردم که توپ من به این زودی و با این شدت بر زمین سقوط کند...
آنگونه که نه شمارهء چرخشش را بفهمی و نه اینکه بدانی کجای سینه ات را لرزاند...هرگزتصورش را هم نکرده بودم که در جوانی و در حین شغل بسیار خطرناک و دردآور سلامتی خود را از دست خواهم داد و کارفرمایم به جای درمان، حکم اخراجم را صادر خواهد کرد. ...
+++
در حالیکه فرزندانم مرا بخاطر یبکاری و عواقب ان هر روزه سرزنشم می کردند و سرکوفتهای بسیار دردناکی را نثارم می نمودند، اما من نمی دانستم چگونه به آنها بفهمانم که خود من هیچ نقشی در بیکاری ام نداشتم... و بیکاری من از بی عاری من نیست بلکه از بی غیرتی افرادی است که تا به حال آنان را دوست خود می پنداشتم... و از پشت گرمی آنان دل خوش کرده بودم...
آنانی که زمانی همراه تو و همگام قدمهای استوارت، لرزش پاهایشان را نادیده می گرفتند، امروز سوار بر اسب بورژوازی آنچنان می تازند که فقط گرد پاهای اسبانشان غبار بر چهرهء ماسیده ات می پاشند و آنچنان می تازند که راهت را هم نمی یابی که در پی شان دوان دوان سگ دو بزنی ...و همین و بس
...
+++
آیا از فرزندانتان شماتت و سرزنش شنیده اید؟ یا شما را تا به حال نکوهش کرده اند؟ چگونه احساسی داشتید، مخصوصا" اینکه اگر حق به جانب انان باشد...؟ ...
و سنگینی هر واژه از این دست نکوهش ها را در کجای قلبتان جای می دادید و آن را چگونه احساس کردید ؟. و یا اصلا" قبل از مرگ سرپائی که سردی تجربه نشده جریان خون سر تا پای شما را در بر می گیرد، فرصت احساس کردن را داشته اید...؟ چه سخت است تشریح حالتی که انگار به جای خون، جریانی بسیار سرد درون رگهایت به راه می افتد و از سر تا پای ترا فرا میگیرد
....
بعضی چیزها را نمی توان شرح داد، توضیح داد و یا به گونه ای توصیف کرد. سردی این جریان آن زمان سوزناک تر و درد آور تر می شود که دلیل شماتت و سرزنش عائله تان کاملا" طبیعی و به جا باشد. آنان حق دارند چیزهائی را بخواهند که حقشان است. آنان حق دارند در حد تعادل مطالباتی از اولیای خود داشته باشند. آنان حق دارند که کمی مانند دوستنشان باشند. آنها حق دارند کمی از آنچه را که دوستانشان دارند، داشته باشند...
اما در این بین چیزی غیر طبیعی به نظر میرسد و آن چگونگی برخورد فرزندان با اولیایشان است... ولی در شرایطی که ما بزرگترها هنوز موذیانه زیر پای دوستانمان را به عمد خالی می کنیم، این برخوردها هم چندان غیر طبیعی به نظر نمی رسند...
وقتی در زندگی به تنگنائی رسیدی که تا کنون نظیرش را ندیده ای و به فکرت هم چنین تنگراهی خطور نکرده بود رسیدی و دوستان دیروزت نه تنها رهایت کردند، بلکه ناجوانمردانه همه درهای باز را هم بر رویت ببندند، چه خواهی کرد جز اینکه بخواهی خود را در یک قطره آب، تنها در یک قطره آب غرق کنی....؟
ولی بر من اینچنین گذشت و باز هیچ نگفتم.... ناجوانمردانه اینچنین کردند و من جوانمردانه هیچ نگفتم...ولی در این اوضاع هر کیلو جوانمردی را چقدر می خرند...؟
+++
تو خوب میدانی که من سالهاست از ساعت پنج صبح کار خود را شروع میکردم... و کار می کردم... حدود چهل سال.... ام
ا امروز به یمن و فریب –رفقا- نه تنها هنوز باز نشسته نشده ام، بلکه می بایست در حالی که هیچ ممر درآمدی ندارم، هر ماه مبلغ هنگفتی را (هم سهم خود و هم سهم کارفرما) بپردازم تا در لیست بیمه باقی بمانم....!!!
دردناک تر از همه اینکه نه تنها نداشتن منبع تامین معاش، بیکاری کلافه ام کرده است... صبحها نمی دانم چه باید کنم؟ کجا باید بروم؟ چرا باید بروم؟ .... و دست آخر این فکر پلید آزارم میدهد که اصلا" چرا بیدار می شوم...؟ به چه دردی می خورم؟ آمدنم بهر چه بود...؟ و ماندنم از بهر چیست...؟
ازهمه آزار دهنده تر اینکه میدانی به هیچ کاری نمی آئی... و اطرافیانت هم روزی چند بار این ناتوانی ات را به رخت می کشند....تو میدانی بیکاری یعنی چی؟ تو هرگز بی پولی را تجربه کرده ای؟ نزد فرزندان و همسرت به خاطر یک جفت کفش و پیراهنی و یا شلواری... عرق شرمساری بر پیشانی ات نشسته است؟
+++
گاه می گویم ای کاش من نیز، هم هنر و هم جرئت آن دخترک سیه چرده را می داشتم که هر روز غروب با آکوردئون
داغانش در خیابان ولی عصر سلطان قلبها را می خواند و می نوازد و قرص نانی و تکه پنیری می خرد... و شب در خانه اش سلطان مادر بیمار و پدر علیلش می شود... و شاید برادران و خواهران کوچکتر از خودش...
گفتم که بیکارم ولی بیعار نیستم. در حقیقت ناکارم کردند... از اسب انداختند ولی از اصل، نه!!! هرگز و با وجود دسیسه هائی که هر روزه می چینند، از اصل نخواهم افتاد... و من این اجازه را به آنها نخواهم داد، و قطعا" فرصت برای دسیسه هایشان را هم فراهم نخواهم ساخت.
باز هم می گویم که بیکارم ولی بیعار نیستم. و کار هم برایم عار نیست. گر چه به سختی ولی می توانم گاهی تن به هر کار شرافتمندانه ای بدهم تا اندکی خرسندی برای خانواده ام اندوخته سازم. هفته ای یک مرغ متوسط، اندکی گوشت با دنبه و کمی میوه...و البته سهم من در پرداخت حق بیمه به کارفرما...، که کاه فراهم هم نمی گردد.
در خیابانها و میدانهای شهرمان، گاه از جوراب و روسری و دستمال گرفته تا ادعیه و کفن جوشن کبیر و برد یمانی و گیوه ساروغ می فروشم.... و اگر توانی باشد، به هنگام پیدا شدن مامورین سد معبر شهرداری بار و بنه ام را می توانم با دویدن از شیب تند امامزاده صالح مال خود را که نه، روزی خانواده ام را برهانم و اندکی بعد در سرائی دیگر، کوچه ای دیگر بساط رزق و روزی پهن کنم...
می فروشم، دستمال، شال و کلاه، گیوه و جوراب، حتی کفن و کافور .... ولی هیچ گاه ابرو و حیثیتم رانفروختم . هرگز، هرگز نفروختم....که اگر فروخته بودم الان خود نیز سوار بر مرکب بورژوازی آنچنان می تاختم که گرد تاختهای اسبم حتی به صورت غبار هم بر روی کسی نمی ماسید....
+++
نامه تمام شد و من قبل از رسیدن به امضاء، پند گونهء او را خواندم:
بسیاری از ما زندگی خود را به دویدن در پشت زمان می گذرانیم.
بسیاری از ما آنقدر نگران و مضطرب آینده زندگی خود هستیم، که زندگی امروزمان را که تنها زمانی است که واقعا" وجود دارد و حال حاضر ماست را از دست می دهیم.
و در آخر امضایش را خواندم.
نوشته بود:
با احترام و پوزش از گستاخی ام
وجدانت
...ملتمس دعا
وارتان
vartandav@yahoo.com
4 نظرهای شما:
دوست و راهنمای بسیار گرامی جناب آقای داوودیان، من از دوران نوجوانی با شما آشنا بوده ام و با اینکه حدود 15 سال از شما جوانتر هستم شما نقش مهمی در پرورش من در دوران جوانی و نوجوانی داشته اید البته تنها من نیستم و چند تن از دوستانم نیز در آن دوران با هم بوده ایم. چون با زوایای زندگی کاری شما آشنا هستم با خواندن نامه متوجه شدم که داستان زندگی خود را نوشته اید و با سختی خود را کنترل کردم تا اشک از چشمانم جاری نشود و افراد خانواده ام متوجه نشوند. جناب آقای داوودیان همانطور که نوشته اید شما را از اسب انداختند ولی شما از اصل خود نیفتادید. کسان زیادی را می شناسم که وقتی در موقعیت شما قرار گرفته اند به تممام باورهای خود پشت کرده و برای گرفتن انتقام به سپاه دشمن پیوسته اند ولی شما با توجه به اینکه با مشکلات زیاد معیشتی دست و پنجه نرم میکنید هیچگاه از اصل خمود پایین نیافتادید.
اگر کسانی که با شما این رفتار غیر انسانی را کردند وجدان داشتند ( که من شک دارم) تا به حال سعی کرده بودند به نوعی اشتباهشان را جبران کنند ( شاید هم فکر می کنند که کار درستی انجام داده انمد؟؟).
عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند که گاه و بی گاه به خاطر انجام امور روزانه با این افراد مراوده می کنم.
در آخر برای شما آرزوی سلامت و موفقیت دارم و امیدوارم که هیچگاه محتاج افراد نامرد نباشید. توکل به خدا رمز و راه موفقیت است.
حضورتان سلام عرض میکنم استاد ارجمند
آقای داودیان عزیز مدتهاست که وبلاگ شمارا تعقیب مبکنم و خیلی خوشحال شدم که پایگاهی برای نظرات شما ایجاد کرده اید.
شاید مرا بخاطر نداشته باشید اما من هرگز نمی توانم محبتها و راهنمائی های شما را در زمان تنظیم پایان نامهء کارشناسی ارشد فراموش کنم زیرا شما پیچیده ترین مسایل فقهی و فلسفی را آنچنان ساده و شفاف بیان میکردید که نشستن بر پای بحثهای شما چه در تهران و چه در شهرهای دیگر بسیار سودمتد و شیزین بودند.
من این پایان نامه را به یاری شما به پایان رساندم و همانگونه که در مقدمه آن نوشته ام همه افتخارات آنرا مدیون شما هستم.
استاد ارجمند. همانقدر که از وبلاگ شما خوشحال شدم، همان اندازه هم از موقعیت فعلی شما ناراحت و اندوهگین شدم و مطمئن هستم که در حق شما ظلم و رفتار ناشایست روا شده است که از دید خداوند دور نخواهد ماند. من و دانشجویان دیگری که حدود ده - پانزده سال گذشته از اطلاعات جامع شما بهره های فراوانی برده ایم و نمی توانیم از این موضوعی که شما مطرح نموده اید به آسانی بگذریم. من شماره تلفن و آدرش پست الکترونیک خود را به ایمیل شخصی شما ارسال نموده ام و امیدوارم بتوانم گره ای از کار شما را بگشایم البته با کمک خداوند. ما در آن سالها دانشجو بوده ایم اما الان به فضل خداوند به جائی رسیده ایم که بتوانیم در این شرایط که شما انرا تنگنا و تنگراه نامیده اید در کنار شما باشیم.
با احترام و عرض ارادت - دکتر ش. عزتی
استاد ارجمند فراموش کردم اضافه کنم که اگر چنانچه حال و حوصلهء چند سال قبل را دارید در وبلاگ خود بحثهای سودمند خود را در وبلاگ خود جای دهید. البته با شرایطی که شما دارید این انتظار نا بجائی باشد. من همچنین پوزش می خواهم از اینکه در حضور شما خود را دکتر معرفی کردم. فراموش کردن عادت سخت است..
شیرین
Sireli enger Vardan
Nakh shnorhavoroom em zer barsgeren ayskan sahoon yev hasganali voji hamar. Bayts tsavoom em vor dariner zarayeloots hedo dook yev zer nman mardik aysbisi vijagi madnven. Iharge gidem hartse inchi mej e bayts shad tsavali e vomants aysbisi modetsoomnere zer nman engerneri ngadmamb.
Vesdah yeghek vor yeridasard engernere zer goghkin en. Teyev dirogh polisagan vijagoom vorosh engernere irents isgagan desagednere vakhenoom en hrabaragayin haydnen, bayts vesdah yeghek vor menk zer goghkin gangnats enk oo yerb bedk yeghav ge badrenk vorosh geghzavor badaskhanadooneri dimagnere.
Post a Comment