آلبرت پر کشید اما نرفت...



آلبرت پر کشید اما نرفت...




شرمنده ام از این جهت قبل از اینکه من او را بشناسم، او مرا شناخت...
یکی از عصرهای بسیار سرد زمستان آن سال، که به دلیل برودت بی سابقهء چندین دههء اخیر، حرارت جرئت ورود به خانه های سرد مردم را نداشت، برای اولین بار او را در میدان هفتم تیر دیدم. سوز سرما استخوان هایم را از درون خرد می کرد.
تاب ایستادن نداشتم. حتی حرارت اتش درون دبهء روغنی که درویش در کنارش روشن کرد ه بود برای نرم کردن استخوانهای ترک خورده ام کفایت نمی کرد. اما صحبهای شدیدا" دلنشین و عصیانگر آلبرت که عاصی از بی عدالتی های رایج در جامعه، مانند آتش گر گرفته از کوره حداد زبانه می کشید، نه تنها جسم وتن من، بلکه روح و جان مرا آنچنان گرم کرد که طبع آن حتی در سرد ترین و مایوس ترین ایام زندگی ام گرما بخش دل و روح افسرده ام بود.
پس از آن زمستان سرد، بارها و بارها او را ملاقات کردم و با هر دیدار شیفته تر از پیش مشتاق تداوم دیدارهایمان بودیم.شیفتگی من بیشتر از آن جهت بود، که او تنها کسی بود که در این وانفسای قحطی انسانی مرا کاملا" درک می کرد و او نیز مانند من، در روز روشن چراغ بر دست در پی وجدان و عدالت و انسان ... کوچه ها و خیابانها را طی طریق می کرد... اما هنگامیکه نا امید از گشتن و نیافتن شده بود، خود را حبس در خانه اش کرد و ... دیگر علاقه ای به دیدن مردم سالوس و ریاکار از خود نشان نمی داد
...
آلبرت هنرمند اندیشمندی بود که تمامی ساعات و دقایق عمر خود را با انسانهائی تقسیم کرد که یکدیگر را به طور مطلق درک می کردند. از آلبر کامو ، کافکا و صادق هدایت تا مولوی و شاملو و حتی بندهء حقیر که در مدت آشنائی بسیار کوتاه، اما طولانی... مان آنچنان شیفته ام ساخت که گوئی آنچه می دانم تنها از اوست و لا غیر....
او دیوانه وار مطالعه می کرد... و آنچنان در عمق متون و لایه های ورق- ورق و سطر به سطر و جمله – جملهء انچه را که می خواند فرو میرفت که گاه گوئی خود می بایست کتاب را که به زعم خود نیمه تمام است، به اتمام برساند.
او معتقد بود که اگر مثلا" آلبرکامو در زمان ما می زیست قطعا" اثرش این چنین پایانی نمی داشت. اشنایی ما بیش از پنج سال طول نکشید، اما انچه که این مدت را طولانی تر می نمود همانا به پایان رساندن فلسفی و منطقی آثار بزرگانی چون کامو کافکا و ... در حضور من بود. و این بزرگترین و مهم ترین درسی بود که آز لبرت فرا گرفتم واقعیتی که هر ساعت همنشینی با وی را برایم یک سال تجربه می نمود.
البرت آنچنان در فلسفه غوطه ور شد، که به یاس فلسفی پی برد و همین اصل بود، که او را واداشت که بر این اعتقاد پا فشاری کند که امروز فلسفه را جور دیگری باید دید و خواند. و اگر آنگونه که هست، نیست، پس می بایست آنگونه که باید باشد، تحلیل کرد و اگر تحلیلش سخت است، پس باید کتاب را آنگونه که باید باشد از نو نوشت و یا آنگونه که باید باشد انرا کامل کرد...و همین موجبات عذاب درونی وجدان باطن و عصیان و طغیان بر بی عدالتی های حاکم بر جامعه را فراهم می ساخت
...زمانه و جامعهء ما نتوانست او را در قالب تنگ و محدود خود جای دهد.
زمانهء ما ظرفیت پذیرش اینچنین روح و ذهنیتی را نداشت. روح عدالت خواهی و عدل جوئی آلبرت همواره منشاء فوران طغیان خواستهای مظلومان و قربانیان جور و ستم روزگار و روزگارسازان بود . و این مهم ترین دلیل روح عاصی و نا همگونی او با پیرامون خود بود. این همان شرایطی است که نمی تواند مورد پذیرش هیچ انسان خود آگاه و عدالت محور باشد.
آلبرت عصر شنبه آخرین نفسهای زمینی خود را در خانه اش، و در جائی که خود را بیشتر از هر جای دیگری در آن راحت و آرام احساس می کرد کشید و پر کشید، اما نرفت...
آلبرت در ذهن همهء آنانی که اندک آشنائی با دیدگاه های فلسفی و نظری او داشتند همچنان زنده است. ... و من افسوس می خورم از این که آنگاه زنگ خانه شان را زدم که او دیگر نبود...روحش شاد و یادش همواره جاودان باد.

0 نظرهای شما: