گمشده درغربت و تنهايي

گمشده درغربت و تنهايي


مي‌گويد نامش سپيده است اما معلوم نيست راست گفته باشد. معمولا دختراني مثل او، هويت‌شان را پنهان مي‌كنند. اما وقتي داستان زندگي‌اش را تعريف مي‌كند، مشخص مي‌شود حرف‌هايش حقيقت دارد. او را به جرم فرار از خانه دستگير كرده‌اند. 17 سال بيشتر ندارد و هنوز نوعي معصوميت كودكانه در نگاهش موج مي‌زند. «چرا فرار كردي؟» سپيده يا هر نام ديگري كه روي او مي‌گذاريد جواب مي‌دهد: «7 برادر داشتم و من تنها دختر بودم، بچه آخر. كسي كه بايد حرف زور مي‌شنيد و صدايش هم درنمي‌آمد.»


زندگي در خانواده پرجمعيت سپيده را آزار مي‌داد اما آنچه كه روزگار را به كامش تلخ‌تر مي‌كرد، رفتار برادران و پدر خانواده بود: «آنها فكر مي‌كردند چون من دختر هستم، هيچ حق و حقوقي ندارم. فقط بايد اطاعت كنم و هر چه گفتند چشم بشنوند. اوايل تحمل مي‌كردم.
چاره‌اي نداشتم. چون جواب هر اعتراضي را با كمربند و مشت و لگد به من مي‌دادند.»
فضاي مردسالارانه‌اي كه بر خانواده سپيده حاكم بود، مادر اين دختر را هم آزار مي‌داد اما به گفته اين دختر 17 ساله، مادرش به آن رفتارها عادت كرده بود. خود او هم ديگر داشت با اين فضا و شرايط خو مي‌گرفت تا اين كه: «تنها جايي كه در آن احساس آرامش مي‌كردم مدرسه بود. البته درسم خوب نبود، چون نه آرامش روحي داشتم و نه وقت مطالعه. از وقتي به خانه مي‌رسيدم بايد يكراست به آشپزخانه مي‌رفتم و پابه‌پاي مادرم بشور و بساب مي‌كردم. به هر حال مدرسه جايي بود كه چند ساعتي از طعنه و كنايه در امان بودم و مي‌توانستم با دختران همسن و سال خودم حرف بزنم، ولي پدرم يك روز به خانه آمد و گفت تا حالا هر چه درس خوانده‌ام بس است و وقتش رسيده بروم خانه بخت.»
دختر نوجوان از اين كه پدرش براي او شوهر انتخاب كرده بود احساس بدي داشت. فكر مي‌كرد هنوز وقت ازدواجش نرسيده و اگر هم بخواهد روزي شوهر كند بايد خودش همسرش را بپسندد: «نمي‌خواستم آخر و عاقبتم مثل مادرم بشود ، اما خانواده من آنقدر سنتي و خشك بود كه به نظرات دختر اهميتي نمي‌داد.»
سپيده احساس مي‌كرد به بن‌بست رسيده است. در همين اوضاع و احوال بود كه پسري جوان سر راه سپيده قرار گرفت: «در راه مدرسه آن پسر را ديدم. مي‌گفت دوستم دارد. از اين كه كسي به من اين طور ابراز محبت مي‌كرد خوشحال شده بودم، اما مي‌ترسيدم جوابش را بدهم. تا اين كه گفت هدفش خير است و قصد ازدواج دارد. مي‌دانستم اگر به خواستگاري‌ام بيايد، برخورد خوبي با او نمي‌شود. پدرم مي‌خواست مرا به پسر يكي از اقوام دورمان بدهد. قول و قرارهايشان را هم گذاشته بودند، اما من احساس مي‌كردم مي‌خواهم با آن پسر ازدواج كنم.»
سپيده در تمام سال‌هاي زندگي‌اش هرگز در چنين شرايطي قرار نگرفته بود. او هيچ مهارتي براي زندگي كسب نكرده بود و با دنياي بيرون از خانه و شرايط جامعه كاملا بيگانه بود. به همين خاطر فريب حرف‌هاي آن پسر مزاحم را خورد و فكر كرد مي‌تواند به اميد او خانواده‌اش را رها كند و از اين طريق خلاهاي عاطفي‌اش را جبران كند. دختر نوجوان كه حالا عنوان متهم را يدك مي‌كشد، مي‌گويد: «فرار كردم. از هر چه زورگويي و بداخلاقي بود فرار كردم، به اين اميد كه با آن پسر ازدواج كنم. ولي او رهايم كرد. من چاره‌اي نداشتم جز اين كه از شهر خودمان فرار كنم. اگر دست پدر يا برادرانم به من مي‌رسيد، زنده نمي‌ماندم. سوار اتوبوس شدم و به تهران آمدم.»
شهري ناشناخته و غريب براي دختري تنها و بي‌پناه. آينده از همان لحظه نخست واضح و آشكار بود؛ سوءاستفاده، اغفال و فريب. اين تنها سهم سپيده از روزهاي دوري از خانواده بود تا اين كه بالاخره دستگير شد: «حالا كه جاي خواب و غذا به من داده‌اند، آينده را نمي‌دانم چه مي‌شود. به هر حال اگر به خانه‌مان برگردم، مرا مي‌كشند. شايد اينجا ماندم و از من مراقبت كردند. اگر اين اتفاق بيفتد، درس مي‌خوانم تا براي خودم كسي شوم و ديگر هيچ پسري نتواند از من سوءاستفاده كند.»

0 نظرهای شما: