انجمن علمی روانشناسی دانشگاه تهران
خاطرات دکتر داویدیان
برگی از چند خاطره
دکتر هاراطون داویدیان متولد اسفند ماه ۱۳۰۳ در تهران است. وی مدرک پزشکی عمومی خود را در سال ۱۳۲۶-۲۷ از دانشکده پزشکی دانشگاه تهران اخذکرد و در مرداد ۱۳۲۹ بعنوان اولین دستیار بیماریهای روانی در دانشگاه علومپزشکی تهران به ادامه تحصیل پرداخت.
از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۷۰ یعنی زمان بازنشستگی، وی سمتهای مختلفی را در ارتباط با بیماران روانی از جمله ریاست درمانگاه بیماران روانی و بیمارستان روزبه پشتسر گذاشتهاست. در سال ۲۰۰۰ میلادی در کنگره جهانی روانپزشکان در هامبورگ آلمان وی بهعنوان یکی از ۵ روانپزشک رهبر جهان که نقش عمدهای در پیشرفت روانپزشکی مدرن داشتهاند، معرفیگردید. و در سال ۱۳۸۲ بهعنوان پزشک ممتاز و برجسته فرهنگستان علومپزشکی کشور لوح دریافتنمود. دکتر داویدیان در نسخه بهچاپ نرسیده کتاب تاریخ روانپزشکی ایران به بازگویی خاطرات خود و اولین برخورد وی با یک بیمار روانی میپردازد، در زیر قسمتهایی از این خاطرات را میخوانیم:
سال تحصیلی۱۳۲۵-۲۶ فرا رسیده بود. من و رفقایم که در آن سال در کلاس پنجم طب مشغول به تحصیل بودیم با کنجکاوی بسیار سر درس اقای دکتر رضاعی حاضر میشدیم. تا آن موقع از بسیاری از بیماریهای روانی کوچکترین اطلاعی نداشتیم. البته با کلمه ی دیوانه و مجنون و قیافهی استفهام آمیز و سئوال بر انگیز آنان که با موهای ژولیده و لباسی مندرس در خیابان ها سرگردان بودند، آشنایی داشتیم ولیکن، به ذهن کسی خطور نمی کرد که اینان بیمار بوده و دربارهی آنان درسی در دانشکده ی طب منظور شده است .
آقای دکتر رضاعی در کتاب " آسایشگاه رضاعی و گسترش ان " آورده است که " ... هر وقت من در ملاقات با مردم تخصص خود را اعصاب و روان بیان میکردم، از کلمهی اعصاب و روان چیزی نمیفهمیدند. ناگزیر بودم بگوبم من طبیب دیوانگان هستم و دیوانگان را معالجه میکنم. شنونده نیشخندی میزد و میگفت خدا عاقبتت را به خیر کند ..."
آری ، در چینین جوی از بی خبری در بارهی امراض روحی بود که با علم روانپزشکی آشنایی حاصل کردیم و به چنین دانشجویان جوان بی اطلاعی بود که نخستین استاد روانپزشکی سعی در آموختن اصول این دانش را داشت.
مرداب
پایان سال نزدیک بود. با تاریخچه روانپزشکی و انواع بیماری های روانی و با علائم هر یک آشنا شده بودیم. آقای رضاعی اعلام کردند که برای بازدید از بیماران روانی بزودی به تیمارستان خواهیم رفت. احساس عجیبی به ما دست داد ، کنجکاوی ما برانگیخته شد و قرار بود به مکانی برویم که هیچگونه سابقه ی ذهنی و تجسمی از آن نداشتیم .
روز موعود فرار رسید . انگشتان دست آقای دکتر رضاعی کوبه ی در چوبی سبز رنگ نسبتا بزرگ و قطوری را به صدا درآورد. چند لحظه بعد لنگه در بر پاشنه چرخید و پزشکیار تیمارستان با روپوشی سفید بر تن از ما استقبال کرد. قدم بر پله گذاشته به هشتی خانه فرود آمدیم، همهمه گنگی از سقف آویزان بود. در سمت چپ، دفتر کاری جلب نظر میکرد و در سمت راست، راهرویی بود که به جیاط ختم می شد. وارد حیاط شدیم.
سال تحصیلی۱۳۲۵-۲۶ فرا رسیده بود. من و رفقایم که در آن سال در کلاس پنجم طب مشغول به تحصیل بودیم با کنجکاوی بسیار سر درس اقای دکتر رضاعی حاضر میشدیم. تا آن موقع از بسیاری از بیماریهای روانی کوچکترین اطلاعی نداشتیم. البته با کلمه ی دیوانه و مجنون و قیافهی استفهام آمیز و سئوال بر انگیز آنان که با موهای ژولیده و لباسی مندرس در خیابان ها سرگردان بودند، آشنایی داشتیم ولیکن، به ذهن کسی خطور نمی کرد که اینان بیمار بوده و دربارهی آنان درسی در دانشکده ی طب منظور شده است .
آقای دکتر رضاعی در کتاب " آسایشگاه رضاعی و گسترش ان " آورده است که " ... هر وقت من در ملاقات با مردم تخصص خود را اعصاب و روان بیان میکردم، از کلمهی اعصاب و روان چیزی نمیفهمیدند. ناگزیر بودم بگوبم من طبیب دیوانگان هستم و دیوانگان را معالجه میکنم. شنونده نیشخندی میزد و میگفت خدا عاقبتت را به خیر کند ..."
آری ، در چینین جوی از بی خبری در بارهی امراض روحی بود که با علم روانپزشکی آشنایی حاصل کردیم و به چنین دانشجویان جوان بی اطلاعی بود که نخستین استاد روانپزشکی سعی در آموختن اصول این دانش را داشت.
مرداب
پایان سال نزدیک بود. با تاریخچه روانپزشکی و انواع بیماری های روانی و با علائم هر یک آشنا شده بودیم. آقای رضاعی اعلام کردند که برای بازدید از بیماران روانی بزودی به تیمارستان خواهیم رفت. احساس عجیبی به ما دست داد ، کنجکاوی ما برانگیخته شد و قرار بود به مکانی برویم که هیچگونه سابقه ی ذهنی و تجسمی از آن نداشتیم .
روز موعود فرار رسید . انگشتان دست آقای دکتر رضاعی کوبه ی در چوبی سبز رنگ نسبتا بزرگ و قطوری را به صدا درآورد. چند لحظه بعد لنگه در بر پاشنه چرخید و پزشکیار تیمارستان با روپوشی سفید بر تن از ما استقبال کرد. قدم بر پله گذاشته به هشتی خانه فرود آمدیم، همهمه گنگی از سقف آویزان بود. در سمت چپ، دفتر کاری جلب نظر میکرد و در سمت راست، راهرویی بود که به جیاط ختم می شد. وارد حیاط شدیم.
در مقابل خود مردی را دیدیم پشت به نردههای آهنی زده و با دو دست، صلیبوار بر آن چسبیده. بیماری بود میانسال با موهایی ژولیده و سری خمیده، با چشمانی بیفروغ و گود افتاده. گفتند این بیمار مبتلا به " ملانکولی " است. رنگ بر چهره نداشت، پوست صورت و دستهایش پف کرده و منافذ پوست ، روشن و واضح نمایان شده بودند . بر پیشانی ، میان دو ابرو خطوط عمودی معروف به " اومگت کلانک.لینک " قیافه محزون و درمانده ای به او بخشیده بود. زیر لب چیزی زمزمه میکرد. چون نزدک شدیم، شنیدیم که مرتب و شمرده کلماتی تکرار می کند: من محکومم که تا ابد زنده بمانم، من محکومم که تا ابد زنده بمانم .. با خودم فکر کردم " واقعا چه عذابی و چه مجازاتی رنج آور تر از این ..."
از پله بالا رفته وارد اطاق نسبتا بزرگی شدیم. چند نفر در اطاق پس و پیش میرفتند، یکی دو نفر بر کف اطاق با زیلو فرش شده دراز کشیده بودند. جوانی را مشاهده کردیم که پشت بر دیوار، بیحرکت ایستاده بود. آقای دکتر رضاعی به جانب این جوان قدم برداشت و به محض اینکه به نزد او رسید، جوان دستش را به قصد سلام پیش آورد. استاد نیز دست پیش برد تا دست او را بیفشارد ولی دستش در هوا ماند ، زیرا آن جوان دستش را عقب کشیده بود. لبخند بیروح بر چهره ها نشست و آثار تعجب و تاثر را از انظار پوشاند. استاد گفتند : این بیمار مبتلا به " کاتاتونی " است .
وارد حیاط شدیم. آهنگ صدای گفتگو و محاوره، خطابه و دستور، لعن و نفرین، زجه و ناله، خنده و گریه، اعتراض و اعتذار، که از حلقوم آدمیان مفلوک داخل محوطه به هوا بر می خاست همچون گردباردی بر خود می پیچید و با هیبتی منحوس رو به آسمان تنوره می کشید ... دیده ام بر دیده جوان تنومندی دوخته شد که در میان جمع ، تک و تنها به آهستگی قدم برمیداشت و خیره و مسحور، به افق نا پیدا می نگریست. اورا شناختم. از دوستان دوره دبستانیم بود. دلم فرو ریخت . به جانب او پیش رفتم . اورا به نام خطاب کردم و سلام دادم . خواستم احوالی بپرسم و آمادگی خود را برای رساندن هر نوع کمک که نمی دانستم چه می توانست باشد اعلام نمایم ...آنگاه که خود را به اور رساندم، او سایه وار از من گذشته بود ...
لحظهی مرا جعت فرا رسید. پا به خیابان گذاشتم. آفتاب در آسمان می درخشید اما فروغ نداشت. مردی از کنارم گذشت، روح نداشت. نعل اسب درشکه کف خیابان را می کویید اما صدا نداشت ... راهم را ادامه دادم . همهمه مرداب، مانند شبحی به دنبالم روان بود ، جان داشت اما ، دل نداشت ... ندانستم چگونه به خانه رسیدم .
آموزش بالینی روانپزشکی پایان یافته بود . ژرفای تاریک و سهمگین اندرون بشر را به چشم دیده بودم . عجب دنیایی بود. دنیایی پر از راز و رمز، دنیایی بی سایه، دنیای برهنگان و بی نقابان، دنیای از دنیا گریختگان، دنیا ی از دنیا رانده شدگان. بنظرم رسید که دل شبح بی دل را یک آن در آن دنیا دیدم. لحظه ای درخشید و دگر باره در اعماق مرداب از نظر پنهان شده بود. آیا می توان دل را به دست آورد؟...باید به قعر چاه نزول کرد، وارد مرداب شد، در گل و لای فرو رفت و در ظلمات به دنبال گم گشته گشت...·
از پله بالا رفته وارد اطاق نسبتا بزرگی شدیم. چند نفر در اطاق پس و پیش میرفتند، یکی دو نفر بر کف اطاق با زیلو فرش شده دراز کشیده بودند. جوانی را مشاهده کردیم که پشت بر دیوار، بیحرکت ایستاده بود. آقای دکتر رضاعی به جانب این جوان قدم برداشت و به محض اینکه به نزد او رسید، جوان دستش را به قصد سلام پیش آورد. استاد نیز دست پیش برد تا دست او را بیفشارد ولی دستش در هوا ماند ، زیرا آن جوان دستش را عقب کشیده بود. لبخند بیروح بر چهره ها نشست و آثار تعجب و تاثر را از انظار پوشاند. استاد گفتند : این بیمار مبتلا به " کاتاتونی " است .
وارد حیاط شدیم. آهنگ صدای گفتگو و محاوره، خطابه و دستور، لعن و نفرین، زجه و ناله، خنده و گریه، اعتراض و اعتذار، که از حلقوم آدمیان مفلوک داخل محوطه به هوا بر می خاست همچون گردباردی بر خود می پیچید و با هیبتی منحوس رو به آسمان تنوره می کشید ... دیده ام بر دیده جوان تنومندی دوخته شد که در میان جمع ، تک و تنها به آهستگی قدم برمیداشت و خیره و مسحور، به افق نا پیدا می نگریست. اورا شناختم. از دوستان دوره دبستانیم بود. دلم فرو ریخت . به جانب او پیش رفتم . اورا به نام خطاب کردم و سلام دادم . خواستم احوالی بپرسم و آمادگی خود را برای رساندن هر نوع کمک که نمی دانستم چه می توانست باشد اعلام نمایم ...آنگاه که خود را به اور رساندم، او سایه وار از من گذشته بود ...
لحظهی مرا جعت فرا رسید. پا به خیابان گذاشتم. آفتاب در آسمان می درخشید اما فروغ نداشت. مردی از کنارم گذشت، روح نداشت. نعل اسب درشکه کف خیابان را می کویید اما صدا نداشت ... راهم را ادامه دادم . همهمه مرداب، مانند شبحی به دنبالم روان بود ، جان داشت اما ، دل نداشت ... ندانستم چگونه به خانه رسیدم .
آموزش بالینی روانپزشکی پایان یافته بود . ژرفای تاریک و سهمگین اندرون بشر را به چشم دیده بودم . عجب دنیایی بود. دنیایی پر از راز و رمز، دنیایی بی سایه، دنیای برهنگان و بی نقابان، دنیای از دنیا گریختگان، دنیا ی از دنیا رانده شدگان. بنظرم رسید که دل شبح بی دل را یک آن در آن دنیا دیدم. لحظه ای درخشید و دگر باره در اعماق مرداب از نظر پنهان شده بود. آیا می توان دل را به دست آورد؟...باید به قعر چاه نزول کرد، وارد مرداب شد، در گل و لای فرو رفت و در ظلمات به دنبال گم گشته گشت...·
0 نظرهای شما:
Post a Comment